ابوساکی روایت میکند که در موسم حج با امام جعفر صادق و عده ای از یاران و شاگردان ایشان با کاروان حجاج بسمت مکه در حرکت بودند که در میانه راه در کاروانسرائی اطراق میکنند و در همانجا هم نهار را که آبگوشت بوده میخورند و سپس قیلوله ای مینمایند که به ناگاه صدایی مهیب چرت خسبیدگان را پاره میکند و مردم وحشت زده را برای کشف این معما به اینسو و آنسو روانه میدارد و در همین اثنا هم بازار شایعه و گمانه داغ داغ میشود و هر کسی چیزی میگوید، یکی میپنداشت که این صدای دهشتناک صدای رعد است و دیگری میگفت که صدای شکستن کوهها و صخره ها ست و آن یکی هم میپنداشت که صدای شیپور اسرافیل است و عن قریب میباشد که روح از جسمشان خارج شود پس فرصت را غنیمت شمرده و توبه و شهادتین را اقامه نمایند.

اوضاع به همین منوال میگذشت که ناگهان صدای داد و فریادی توجه همگان را بخود جلب نمود و وقتیکه همه نظرها به سمت مستراح کاروانسرا معطوف شد به ناگاه همه دیدند که امام جعفر صادق در حالیکه آفتابه سفالین شکسته ای را در دست داشتند و لباسهایشان هم تکه و پاره شده بود از مستراح خارج شده و با عربده میفرمودند که: ای مادر فلانها! ای خواهر فلانها! مگر نگفتم نخود به من نمیسازد چرا به من آبگوشت دادید؟

با دیدن این صحنه همه یاران و صحابه امام، دوان دوان بسمت ایشان رفتند و جویای حال معظم له شدند که امام در جواب فرمودند: هیچ نگوئید که تحملتان را ندارم فقط سریعا برایم مقداری چربی شیر شتر بیاورید تا آنرا به مخرجم بمالم تا درد سوزشش را اندکی التیام دهد، پس شاگردان امام هم، همین کار را کردند و بعد از اینکه احوال امام جعفر صادق اندکی تسکین یافت با تحکم فرمودند:" اليوم استعمال نخود و مشتقاتش باي نحو کان در حکم محاربه با الله است."