خاکستر سوزان




اين مکر و ريا گشت به گوش همه ياران…

اين حيله بشد باور يک ملت نادان…

ای وای از اين قوم وازاين ملت بيمار…

لعنت به سر گور امام زاده مکار…

ايرانی که بود تاج سر دانش دنيا

اينک قمه بر سر زدنش خنده دنيا

زنجير به سرو سينه زدن در غم تازی

از شب به سحر در غم ودر گريه وزاری

شد سنت ايرانی پس از عمری شهامت

ای وای از آن قومی که شد خام ديانت

ايرانی بشد چاکر درگاه امامان

آن شيرزن خاک گهر پوش دلارا

شد زينب و زهرا و خديجه و سهيلا

از کوروش واز ايرج و کاوه و بابک

قربانعلی و غلامحسين آمده اينک

لعنت به من و ما که بيگانه ستائيم

پيشانی به سنگ در هر تازی بماليم

لعنت به من و ما که فرزند يلانيم

بيرونی بيگانه از اين خانه ندانيم

نفرين به چونين تيع که تيزش نتوانيم

لعنت به چونين دست که مشتش نتوانيم

اهريمن از اين خانه برون ما نتوانيم

اين ديو ستمکار از اين سفره نرانيم

لعنت به من و ما که خاموش نشستيم

که خاموش نشستيم

سیمین بهبهانی





می خواستند از بدنت پر درآورند

از شانه هات بال کبوتر درآورند

بی شک گلوله ها خودشان دل نداشتند

از سینه های سوخته ات سر درآورند

قُمری نمی گریست، نمی شد پرنده را

در سوگ یک پرنده ی دیگر درآورند

باور نمی کنم بتوانند اینچنین

خون از دهان و بینی دختر درآورند

باور نمی کنم بتوانند سیل خون

از چشم این گلایلِ پرپر درآورند

این روزِ محشر است که نامردها دمار

از روزگار خواهر و مادر درآورند

شاید فرشته ها به خدا قول داده اند

این لحظه را به شیوه ی محشر درآورند

همواره عاجزند که این اشکواره را

این روزها به حالت دیگر درآورند

امکان ندارد این خس و خاشاکِ خشم را

از این دو چشمِ قهوه ایِ تر درآورند





این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست

این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست

این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست

آن دختـــــــــــر چشم آبی گیسوی طلایی

طناز سیه چشــــــــــم چو معشوقه من نیست

آن کشور نو آن وطــــن دانش و صنعت

هرگز به دل انگیــــــــــزی ایران کهن نیست

در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان

لطفی است که در کلگری و نیس و پکن نیست

در دامن بحر خزر و ساحل گیلان موجی است

که در ساحل دریای عدن نیست

در پیکر گلهای دلاویز شمیران

عطری است که در نافه ی آهوی ختن نیست

آواره ام و خسته و سرگشته و حیران

هرجا که روم هیچ کجا خانه من نیست

آوارگی وخانه به دوشی چه بلایست

دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست

من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ

در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست

هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران

بی شبه که مغزش به سر و روح به تن نیست

پاریس قشنگ است ولی نیست چوتهران

لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست

هر چند که سرسبز بود دامنه آلپ

چون دامن البرز پر از چین وشکن نیست

این کوه بلند است ولی نیست دماوند

این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست

این شهرعظیم است ولی شهرغریب است

این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست





آنکس که بداند و بداند که بداند

اسب خرد از گنبد گردون بجهاند

آنکس که بداند و نداند که بداند

بیدارش نمایید که بس خفته نماند

آنکس که نداند و بداند که نداند

لنگان خرک خویش به مقصد برساند

آنکس که نداند و نداند که نداند

در جهل مرکب ابدالدهر بماند

در کشور ما وضع چنین ایست بدانید:

آنکس که بداند و بداند که بداند

باید برود غاز به کنجی بچراند

آنکس که بداند و نداند که بداند

بهتر برود خویش به گوری بتپاند

آنکس که نداند و بداند که نداند

با پارتی و پول خر خویش براند

آنکس که نداند و نداند که نداند

بر پست ریاست ابدالدهر بماند