خاکستر سوزان




شبی دل بود و دلدار خردمند / دل از دیدار دلبر شاد و خرسند

که با بانگ بنان و نام ایران / دو چشمم شد ز شور عشق گریان

چو دلبر شور اشک شوق را دید / به شیرینی ز من مستانه پرسید

بگو جانا که مفهوم وطن چیست / که بی مهرش دلی گر هست دل نیست

به زیر پرچم ایران نشستیم / و در را جز به روی عشق بستیم

به یمن عشق در ناب سفتیم / و در وصف وطن اینگونه گفتیم

وطن یعنی درختی ریشه در خاک / اصیل و سالم و پر بهره و پاک

وطن خاکی سراسر افتخار است / که از جمشید و از کی یادگار است

وطن یعنی سرود پاک بودن / نگهبان تمام خاک بودن

وطن یعنی نژاد آریایی / نجابت مهرورزی باصفایی

وطن یعنی سرود رقص آتش / به استقبال نوروز فره وش

وطن خاک اشو زرتشت جاوید / که دل را می برد تا اوج خورشید

وطن یعنی اوستا خواندن دل / به آیین اهورا ماندن دل

وطن شوش و چغازنبیل و کارون / ارس زاینده رود و موج جیهون

وطن تیر و کمان آرش ماست / سیاوش های غرق آتش ماست

وطن فردوسی و شهنامه اوست / که ایران زنده از هنگامه ی اوست

وطن آوای رخش و بانگ شبدیز / خروش رستم و گلبانگ پرویز

وطن شیرین خسرو پرور ماست / صدای تیشه افسونگر ماست

وطن چنگ است بر چنگ نکیسا / سرود باربدها خسرو آسا

وطن نقش و نگار تخت جمشید / شکوه روزگار تخت جمشید

وطن را لاله های سرنگون است / ز یاد آریو برزن غرق خون است

وطن منشور آزادی کوروش / شکوه جوشش خون سیاوش

وطن خرم ز دین بابک پاک / که رنگین شد ز خونش چهره خاک

وطن یعقوب لیث آرد پدیدار / ویا نادر شه پیروز افشار

به یک روزش طلوع مازیار است / دگر روزش ابومسلم بکار است

وطن یعنی دو دست پینه بسته / به پای دار قالی ها نشسته

وطن یعنی هنر یعنی ظرافت / نقوش فرش در اوج لطافت

وطن در هی هی چوپان کرد است / که دل را تا بهشت عشق برده است

وطن یعنی تفنگ بختیاری / غرور ملی و دشمن شکاری

وطن یعنی بلوچ با صلابت / دلی عاشق نگاهی با مهابت

وطن یعنی خروش شروه خوانی / زخاک پاک میهن دیده بانی

وطن یعنی بلندای دماوند / ز قهر ملتش ضحاک در بند

وطن یعنی سهند سر فرازی / چنان ستار خانش پاک بازی

وطن یعنی سخن یعنی خراسان / سرای جاودان عشق و عرفان

وطن گلواژه های شعر خیام / پیام پر فروغ پیر بسطام

وطن یعنی کمال و الملک و عطار / یکی نقاش و آن یک محو دیدار

در این میهن دو سیمرغ است در سیر/ یکی شهنامه دیگر منطق الطیر

یکی من را ز دشمن می رهاند / یکی دل را به دلبر می رساند

خراسان است و نسل سربداران / زجان بگذشتگان در راه ایران

وطن خون دل عین القضات است / نیایش نامه پیر هرات است

وطن یعنی شفا قانون اشارت / خرد بنشسته در قلب عبارت

نظامی خوش سرود آن پیر کامل / زمین باشد تن و ایران ما دل

وطن آوای جان شاعر ماست / صدای تار بابا طاهر ماست

اگر چه قلب طاهر را شکستند / و دستش را به مکر و حیله بستند

ولی ماییم و شعر سبز دلدار / دو بیت طاهر و هیهات بسیار

وطن یعنی تو گنجینه راز / تفعل از لسان الغیب شیراز

وطن آوای جان می پرستان / سخن از بوستان و از گلستان

وطن دارد سرود مثنوی را / زلال عشق پاک معنوی را

تو دانی مولوی از عشق لبریز / نشد جز با نگاه شمس تبریز

مرا نقش وطن در جان جان است / همان نقشی که در نقش جهان است

وطن یعنی سرود مهربانی / وطن یعنی شکوه همزبانی

وطن یعنی درفش کاویانی / سپید و سرخ و سبزی جاودانی

به پشت شیر خورشیدی درخشان / نشان قدرت و فرهنگ ایران

زعطر خاک وطن گر شوی مست / کویر لوت ایران هم عزیز است

وطن دارالفنون میرزا تقی خان / شهید سرفراز فین کاشان

وطن یعنی بهارستان / حضوری بی ریا چون صبح صادق

زخاک پاک ما پروین بخیزد / بهار آن یار مهر آیین بخیزد

که از جان ناله با مرغ سحر کرد / دل شوریده را زیر و زبر کرد

وطن یعنی صدای شعر نیما / طنین جان فضای موج دریا

ز دریای وطن خیزد همی در / چو آژیر و چو دریادار بایندر

وطن یعنی تجلی گاه ملت / حضور زنده ی آگاه ملت

وطن یعنی دیار عشق و امید / دیار ماندگار نسل خورشید

کنون ای هم وطن ای جان جانان / بیا با ما بگو پاینده ایران





آیا جرم زور زدن در اماکن عمومی کمتر از زورگیری در ملاء عام است؟







( سیمین بهبهانی )


دارا جهان ندارد سارا زبان ندارد

بابا ستاره ای در هفت آسمان ندارد

کارون زچشمه خشکید البرز لب فرو بست

حتی دل دماوند آتش فشان ندارد

دیو سیله در بند آسان رهید و بگریخت

رستم در این هیاهو گرز گران ندارد

روز وداع خورشید زاینده رود خشکید

زیرا دل سپاهان نقش جهان ندارد

بر نام پارس دریا نامی دگر نهادند

گویی که آرش ما تیر و کمان ندارد

دریای کاسپی ها بر کام دیگران شد

نادر زخاک برخیز میهن جوان ندارد

دارا چه وقت خوابست دزادان سرزمینت

بر بیستون نویسند دارا جهان ندارد

آییم به دادخواهی فریادمان بلند است

اما چه سود که اینجا نوشیروان ندارد

سرخ و سپید و سبزست این بیرق کیانی

اما صد آه و افسوس شیر ژیان ندارد

کو آن حکیم طوسی شهنامه ای سراید

شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد

هرگز نخواب ای کوروش ای مهر آریایی

بی نام تو وطن نیز نام و نشان ندارد




خلیج فارس، خلیج عرب نخواهد شد
که نام روز دل افروز، شب نخواهد شد

خلیج همره تاریخ و پیشتر از آن
نهاده سر چو عزیزی به دامن ایران

ز روزگار کهن، نام پارس بر آن است
چو پارس، پهنه دریادلان ایرانست

کتیبه ای که از آن روزگار بجاست
به آبراه سوئز، خور چراغ راهنماست

زداریوش جهاندار آن کتیبه بود
که نام سرمدی پارس، بر خلیج سزد

به نقشه های جهان بر خلیج، این نام است
جز این هر آن چه بگویند، گفته ای خام است

به چشم دل بنگر بر تلاطم آبش
بگوش جان بشنو از خروش پهنایش

بگوید اینکه، به این شهرتم زمانه شناخت
جهان مرا به همین نام جاودانه شناخت

مباد آن که سیاست دسیسه آغازد
مرا زریشه دیرینه ام جدا سازد

برای باختریها است این بهین برهان
مرا بخواند به این نام، از آن زمان یونان

قسم به تنگه هرمز که رهگشای منست
که تا بروز پسین، پارس پا به پای منست

مرا به نام دگر، در زمانه کاری نیست
برای من بجز این نام، اعتباری نیست

چو بر سرم ز ازل، سایه ای از ایرانست
زنام پارس، دل و سینه ام خروشانست

شکوه و هیمنه پارس، بر جبین منست
هزاره هاست که این نام راستین منست

خدا گواست بر آن استوار پیمانیم
که ما دو نام، بسان دو جسم و یک جانیم

خلیج و پارس، از آغاز چون دو همزادیم
که در سپیده تاریخ، توامان زادیم





اسلام ملای اجنبی از مرز پستی گذشت / ملتی خونین شده از مرز هستی گذشت

اسلام انقلاب درشعوروعلم حیضییه ای / با من یکاد وسرکتاب ازللحیضییه گذشت

اسلام انقلابی پرثمر باملا نشست به بار باغرا صلواتی فقر از مرز اسلام گذشت

اسلام انقلاب در امر اسلام مستضعفان / بااقتصاد خرکی گرسنگی ازسیری گذشت

اسلام انقلاب ناب الله با شیطغان للرجیم / سواربرخرمرادچارنعل ازجادۀ ستم گذشت

اسلام ناب در انقلاب بگو تا خون بریزم / ریخت بیوقفه خون خونریزی ازحد گذشت

اسلام مظلومحسین بینوای نینوای کربلا / با حفظ شعائرسینه زنی ازحد قمه گذشت

اسلام بسم للرحمان للرحیم لل لله کعبه ای / با چوب وچماق از رحمان و رحیم گذشت

بریده باد لسان اسلام روح اله للموسوی / شد درجا لسان الله از حد هر الله گذشت

بریده باد دستان اسلام ناب بن هندللهی / درازدستی اش از مرز هر پستی گذشت

بریده باد حلقوم اسلام دین حزب لللاهی / درید گلوی ملتی خون از بیکران گذشت

بریده باد پاهای اسلام للصاحب للزمانتی / لگدپرانی ازمرز جفتک وچارکش گذشت

دریده باد چشمان اسلام دورز هرشرافتی / درید پردۀ شرف از مرزبیشرمی گذشت

بریده باد سر اسلام مغز للسفلیستی / سفلیسش ازحد هرمغزسفلیسی ترگذشت

شکسته باد دستان اراذل حزب مللایی / دستها شکست صدایش ازهربامی گذشت

شکسته باد پاهای اسلام هرزه گرایتی / کز در و دیوار هرحد و هرحصری گذشت

شکسته باد سر اسلام پست دون حقارتی / سرهاشکست جنایتش ازمرزجنون گذشت

شکسته باد گردن اسلام زینب ثارزارتی / شکست گردن زنهاکارازحدحیوانی گذشت

کورباد اسلام هیز سلیطگان دین دولتی / کردخون وخوردخون و ازرودخون گذشت

نابود باد اسلام خون و خفقان وخلافتی / خون هرجا خفقان از بند و زنجیر گذشت

نابود باد اسلام یا روسری یا تو سری / چوب دستیش آزاد پران وچرخان گذشت

نابود اسلام سنگسار گر کثافتی ولایتی / کردارش درشیطنت باصلواتی غراگذشت

نابود اسلام جایز نهساله دخترجماعتی / همخوابی ومقاربت از حد اسلامی گذشت

نابود اسلام حزب الله نجاستی فسادتی / فساد وارتشاء ازمرز ملای اجنبی گذشت

نابود اسلام میرغضب وکشتارو قتالتی / در کوی و انجمن بادشنه وساطور گذشت

نابود اسلام بی وجود بی غیرتی دولتی / درچارسو وگذر شرارتش از شمار گذشت

نابود ملای سارق مسلح امامتی امالتی / سرقت وجنایت پیوسته اش از حد گذشت

نابود ملا گدا ولی ان جزه ای شیره ای / دارزنی زنجیره ای ازحکم این دون گذشت

نابودباداسلام وقاحتی برد به سیماوصدا / دارزنی چنین از مرز پشم و شیشه گذشت

نابود باد اسلام خون و خوف و خفقان / درس خوفش از مرز چاردیواری ها گذشت

نابود بساط ملا واراذل هراسان زمردم / درس ترس دوسویه شد ازمرزمردم گذشت

استقلال آزادی جمهوری جنائی جهانی / جمهوری جنایتش آزاد از مرز ملل گذشت






باز هم جشن مهرگان آمد

خار در چشم دشمنان آمد

یادگار هزاره تاریخ

همچو نوری ز آسمان آمد

همره جشن باستانی ما

‍پیک شادی ترانه خوان آمد

از دماوند و از دل البرز

خوش نسیمی ز مهرگان آمد

تا پیام آورد ز بگزشته

مهرگان وه چه مهربان آمد

آتشی بود در دل دوران

با، دم گرم کاروان آمد

در دل ما بهار روییده

مهرگان تا دراین خزان آمد

جشن مهر و نوید پاییزی

با سرود فرشتگان آمد

اینهمه جلوه های رنگارنگ

بهر مژده ز مهرگان آمد

بشنو از عاشقان چکامه مهر

عشق ایران چه پرتوان آمد

بار دیگر سپاس ایزد را

باز هم جشن مهرگان آمد

( فرحناز عطایی )





من آگاهم٬ من از گشت هزاران ساله ی تاریخ٬

ز ایران و انیران٬ کاوه و ضحاک٬

در دل یادها دارم و آگاهم

من از شاپور ساسان٬ شاه ایران

کاو سزای قوم نافرمان تازی در کفش بگذاشت آگاهم

من از آن روزگار فتنه و آشوب

آن روز نگون بختی٬

که قومی گرسنه٬ نادان و سرگردان٬

چو توفانی به قلب تیسفون ناگاه تازیدند

همه گنجینه ها زیر و زبر کردند

تمام یادمان علم و دانش را بسوزیدند

درفش کاویانی٬ اعتبار و فخر ایرانی

به چنگ و ناخن و دندان بدریدند

و هر جایی گذر کردند٬ گرد مرگ پاشیدند

من آن یادگار ننگ و بیداد عرب

بر خویش می پیچم

آن گردان جان بر کف٬

ز خوزی و خراسانی٬ دلیر آذری٬ کرد و سپاهانی٬

گیل و بلوچ و دیلمی٬ اقوام ایرانی٬

سر تسلیم ناوردند بر مشتی بیابانی

و اینکه این منم یکتا٬

ایرانی ایرانی٬

فرزند هرمز خوزی و پیروز نهاوندی٬

هزاران ساله ی مانای تاریخم

که تا خورشید می تابد

و تا خون در رگ فرزند ایران گرم می جوشد٬

مرا مزدا اهورا از برای ملک ایران پاس می دارد





زمان حادثه رویید با نشانه ی دیگر

چنین زمانه چه سخت است تا زمانه ی دیگر

هزارخنجرکاری به انحنای دلم آه

مخوان،ترانه مخوان،باش تا ترانه ی دیگر

بهانه بود مرا شرکت قیام گذشته

عطش عطش تو بمان گرم،تا بهانه ی دیگر

همیشه قلب مرا زخم،زخم کهنه کاری

همیشه دست توراتیغ فاتحانه ی دیگر

سکوت دردل این آشیانه ی ممتد وای

کجاست منزل امنی ،کجاست خانه ی دیگر

خروش جوشش دریاچه درکرانه ی من بین

که این ترانه نبوده است در کرانه ی دیگر

جوانه سبزنبوده است درگذشته ی این باغ

بمان توسبزی این باغ،تا جوانه ی دیگر!

زمان حادثه خوش آمدی،سلام برویت

که شب نشسته به خنجر درآستانه ی دیگر

بجان دوست از این تازیانه باک ندارم

که زخم جان مرا هست تازیانه ی دیگر

کجاست سرخی فریادهای بابک خرم

کجاست کاوه ی آزاده ی زمانه ی دیگر؟






ارج و قربی را که در ایران ما دارد شتر

در زمین وآسمان دیگر کجا دارد شتر؟

گر شتر داری برو هر کار می خواهی بکن

ای مسلمان معجزی مشکل گشا دارد شتر

بهر خنده بیضه های یک مسلمان را ببر

صد شتر تاوان بده ، کامت روادارد شتر

بیضه مستضعفان، مستکبرا در دست توست

تیغ تیز از بهر قطع هردوتا دارد شتر

بیضه را چون میبری، ای میوه چین انقلاب

باغت آبادی بگو، چشم دعا دارد شتر

جزو دستاوردهای انقلاب است این یکی

شکر حق کرده تشکر از خدا دارد شتر

گر شتر کافی نداری ،پس قناعت پیشه کن

قطع کن یک بیضه را، نرخ جدا دارد شتر

بیضه چپ را به شصت و شش شتر بتوان برید

تاجرش بیچاره شد ، بهرش عزا دارد شتر

کم تر از این گر شتر داری زنی مسلم بکش

چونکه پنجاهش جواب خون بها دارد شتر

نرخ یک زن ، نصف نرخ بیضه های مرد شد

سنگه ای در امر قانون و قضا دارد شتر

دشنه ها را تیز کن ای ناجی مستکبران

چون هوایت را به هنگام جزا دارد شتر

کاروان قتل و غارت را بگو سستی مکن

ساربان یک عالمه بهر شما دارد شتر

غیر از اینها هم شتر را دست کم نتوان گرفت

بابت ارجی که در امل غرا دارد شتر

اشترالاسلام قبراق است و مثل جمبو جت

رفت و برگشتی ز قم تا کربلا دارد شتر

گوشتش را دزدکی در رستوران ها می پزند

دست هم در آن قضا هم این غذا دارد شتر

باب منسوجات مرغوب است پشم حضرتش

بهتر از چین و برک شال و قبا دارد شتر

دیدم آقایی که از پشم شتر دارد عبا

اولش پنداشتم بر تن عبا دارد شتر

خانمی با مانتو پشم شتر میداد قر

از عقب گفتم عجب عور وادا دارد شتر

از نمد مالی ببین کارش چه خوش بالا گرفت

در فلان مجمع گمانم آشنا دارد شتر

نقش بازی کرده در تعزیه ابن عقیل

عکس با فرمانده کل قوا دارد شتر

موقع نشخوار تفسیر سیاسی میکند

تجربه در گفتن پرت و پلا دارد شتر

از خود کلثوم ننه مدرک گرفته ظاهرأ

زین جهت در قصه گویی دکترا دارد شتر

جای تفسیر خبر، با شیوه خاله زنک

شایعات تازه از هر ماجرا دارد شتر

مخبری را کرده با جاسوس بازی همطراز

ظاهرأ یک ارتباطی با سیا دارد شتر

بسکه خواب پنبه دانه دیده در دوران شاه

در رژیم شیخ اینسان اشتها دارد شتر

شاه قدر این شترها را نمیدانست و رفت

از جیمی کارتر سپاسی بی ریا دارد شتر

بعد از این وقتی سوارش میشوی دولا نشو

سرفرازی بین ، که در قانون ما دارد شتر

گرچه طبع سرکش هادی چنین شعری سرود

این قصیده را از آقای شفا دارد شتر


“هادی خرسندی”





عيب رندان مكن، اي زاهد پاكيزه سرشت!

كه گناه دگران بر تو نخواهند نوشت.

من اگر نيكم اگر بد، تو برو خود را باش!

هر كسي آن درود عاقبت كار، كه كشت.

گر نهادت همه اين است، زهي پاك نهاد!

ور سرشتت همه اين است، زهي نيك سرشت!

بر عمل تكيه مكن خواجه، كه در روز الست

تو چه داني قلم صنع به نامت چه نوشت؟

نااميدم مكن از سابقة لطف ازل؛

تو چه داني كه پس پرده چه خوب است و چه زشت؟

همه كس طالب يارست، چه هشيار چه مست؛

همه جا خانة عشق است، چه مسجد چه كنشت.

باغ فردوس لطيف است، وليكن زنهار

تا غنيمت شمري ساية بيد و لب كشت!

نه من از خانة تقوا به در افتادم و بس،

پدرم نيز بهشت ابد از دست بهشت.

سر تسليم من و خشت در ميكده‌ها!

مدعي گر نكند فهم سخن‌گو سر و خشت!

حافظا! روز اجل گر به كف آري جامي

يكسر از كوي خرابات برندت به بهشت!

حافظ






این آیه های یاس را ‌٬‌ قطعنامه های نحس را ‌٬‌ بنده قبول ندارم

بسته پیشنهادی ‌٬‌ مذاکره و بحث را ‌٬‌ بنده قبول ندارم

نطنز و بحث تعلیق‌٬‌ تهدید یا که تشویق‌٬‌ بنده قبول ندارم

زندگی بی اتم را‌٬‌ آیت الله های قم را ‌٬‌ بنده قبول ندارم

«دادگستری ویرانه٬ مرتضوی دیوانه ؟ » ‌٬‌ بنده قبول ندارم

« حراج گاز ارزان ٬به هند و به پاکستان؟ » ٬ بنده قبول ندارم

«پیشکش نفت ایران ٬ به سوریه٬ به لبنان ؟ » ٬ بنده قبول ندارم

« بیکاری و گرانی٬ رییس جمهور روانی؟ » ٬ بنده قبول ندارم

فساد باند پاسدار ؟ « این دروغ های شاخدار؟! بنده قبول ندارم»

« تنفر جهانی٬ تو خود بهتر می دانی» ٬ بنده قبول ندارم

« پولیتیک داهیانه ٬صلح خاورمیانه؟» ٬ بنده قبول ندارم

« سیاست واقع بین ٬ به خاطر فلسطین؟» ٬ بنده قبول ندارم

«دانشجو یان ایران ٬به گوشه های زندان» ؟ بنده قبول ندارم

« دزدی و رشوه خواری٬ اعتیاد و بیکاری ؟» ٬ بنده قبول ندارم

« فقر و فساد و فحشا ٬ عادی شده همه جا » ٬ بنده قبول ندارم

« عراق شده ویرانه٬ کارهای عاقلانه؟» ٬ بنده قبول ندارم

« لاس های خشکه با چین ٬ مالیدن تخم پوتین ؟ » ٬ بنده قبول ندارم

« فکری به حال ملت٬ کشور که رفت از دست؟ » ٬ بنده قبول ندارم

« زد و بند های نهانی٬ کار های آنچنانی؟» ٬ بنده قبول ندارم

« محفل تار و سنتور ٬ منقل و جنس و وافور ؟ » ٬ بنده قبول ندارم

« مجلس گوش به فرمان٬ دولت بعله قربان ؟» ٬ بنده قبول ندارم

« رفراندم؟ همه پرسی؟ » ... « برای چی می پرسی؟ بنده قبول ندارم»

« اجرای انتصابات ٬ بجای انتخابات ؟ » ٬ بنده قبول ندارم

«تقلب فراوان ٬ با شورای نگهبان؟» بنده قبول ندارم

« تکرار حرف دشمن ؟ سوال و پرسش از من ؟ بنده قبول ندارم»

بیم و هراس ازجنگ ؟ « میخ نرفته در سنگ » ٬ بنده قبول ندارم

سیاست بلبشویی؟ « جمله هر آنچه گویی ٬بنده قبول ندارم»

« سریلانکا ٬ناصره ٬ گداهای سامره » ؟ بنده قبول ندارم

« خلیج همیشگی فارس٬که سر اسمش دعواس؟ » ٬ بنده قبول ندارم

«دریای مازندران ٬ شد قسمت دیگران ؟ »٬ بنده قبول ندارم

« کوچک و بزرگ تنبان ٬ اعراب تیز دندان؟» ٬ بنده قبول ندارم

« جزیره بو موسی٬ دو دوزه بازی روسا ؟» ٬ بنده قبول ندارم

«دخترای ایرونی٬‌تو دبی و شب نشینی ؟» ٬ بنده قبول ندارم

«حراج دخت ایران٬ فجیره یا که عمان ؟ »٬ بنده قبول ندارم

« دیکتاتوری دینی؟ لمس می کنی و می بینی؟ » ٬ بنده قبول ندارم

«نابود شده آزادی٬ کشور به باد دادی ؟ » ٬ بنده قبول ندارم

« دزدی های آنچنانی٬ می دانم و می دانی؟ » ٬ بنده قبول ندارم

«رقم های نجومی ٬ دزدی های رقومی ؟ »٬ بنده قبول ندارم

« تروریست اعزامی٬ نو جوان اعدامی» ؟ بنده قبول ندارم

« زیر فشار٬ کارگر٬ از رهنمود رهبر ؟ » ٬ بنده قبول ندارم

«عامل جهل مردم٬ سنگر گرفته در قم ؟ »٬ بنده قبول ندارم

«روزی رسد ٬ سرانجام٬ ظلمت رسد به فرجام» ٬ بنده قبول ندارم

«ایران بگردد آزاد٬ مردم شوند دلشاد» ٬ بنده قبول ندارم

«جانت ز تن در آید٬ افسانه ات سر آید»‌٬ بنده قبول ندارم

«در پیشگاه یزدان ٬ روز جزا ٬ هراسان» ٬‌ بنده قبول ندارم

« منتظر داوری ٬ نه یاری نه یاوری» ٬ بنده قبول ندارم

«قصه ت رسد به پایان٬ گجسته تا جاودان٬» بنده قبول ندارم





اين مکر و ريا گشت به گوش همه ياران…

اين حيله بشد باور يک ملت نادان…

ای وای از اين قوم وازاين ملت بيمار…

لعنت به سر گور امام زاده مکار…

ايرانی که بود تاج سر دانش دنيا

اينک قمه بر سر زدنش خنده دنيا

زنجير به سرو سينه زدن در غم تازی

از شب به سحر در غم ودر گريه وزاری

شد سنت ايرانی پس از عمری شهامت

ای وای از آن قومی که شد خام ديانت

ايرانی بشد چاکر درگاه امامان

آن شيرزن خاک گهر پوش دلارا

شد زينب و زهرا و خديجه و سهيلا

از کوروش واز ايرج و کاوه و بابک

قربانعلی و غلامحسين آمده اينک

لعنت به من و ما که بيگانه ستائيم

پيشانی به سنگ در هر تازی بماليم

لعنت به من و ما که فرزند يلانيم

بيرونی بيگانه از اين خانه ندانيم

نفرين به چونين تيع که تيزش نتوانيم

لعنت به چونين دست که مشتش نتوانيم

اهريمن از اين خانه برون ما نتوانيم

اين ديو ستمکار از اين سفره نرانيم

لعنت به من و ما که خاموش نشستيم

که خاموش نشستيم

سیمین بهبهانی





خبر داری ای شیخ دانا که من

خداناشناسم، خدا ناشناس

نه سربسته گویم دراین ره سخن

نه ازچوب تکفیردارم هراس

زدم چون قدم ازعدم در وجود

خدایت برم اعتباری نداشت

خدای تو ننگین و آلوده بود

پرستیدنش افتخاری نداشت

خدائی بدینسان اسیر نیاز

که برطاعت چون توئی بسته چشم

خدائی که بهر دو رکعت نماز

گه آید به رحم و گه آید به خشم

خدائی که جز در زبان عرب

به دیگر زبانی نفهمد کلام

خدائی که ناگه شود در غضب

بسوزد به کین خرمن خاص وعام

خدائی چنان خودسر و بلهوس

که قهرش کند بی گناهان تباه

به پاداش خشنودی یک مگس

ز دوزخ رهاند تنی پرگناه

خدائی که با شهپر جبرئیل

کند شهرآباد را زیرو رو

خدائی که در کام دریای نیل

برد لشگر بیکرانی فرو

خدائی که بی مزد و مدح و ثنا

نگردد به کار کسی چاره ساز

خدا نیست بیچاره، ورنه چرا

به مدح و ثنای تو دارد نیاز!

خدای تو گه رام وگه سرکش است

چو دیوی که اش بایدافسون کنند

دل او به”دلال بازی” خوش است

وگرنه “شفاعتگران” چون کنند؟

خدای تو با وصف غلمان و هور

دل بندگان را بدست آورد

بمکر و فریب و به تهدید و زور

به زیر نگین هرچه هست آورد

خدای تو مانند خان مغول

“بتهدید چون کشد تیغ حکم”

ز تهدید آن کارفرمای کل

“بمانند کر و بیان صم و بکم”

چو دریای قهرش بر آید بموج

نداند گنه کاره از بیگناه

به دوزخ فرو افکند فوج فوج

مسلمان و کافر، سپید وسیاه

خدای تو اندر حصارریا

نهان گشته کز کس نبیند گزند

کسی دم زند گربه چون وچرا

به تکفیر گردد چماقش بلند

خدای تو با خیل کروبیان

بعرش اندرون بزمکی ساخته

چو شاهی که از کار خلق جهان

به کار حرمخانه پرداخته

نهان گشته در خلوتی تو بتو

به درگاه او جز ترا راه نیست

توئی محرم او که از کار او

کسی در جهان جز تو آگاه نیست

تو زاهد بدینسان خدائی بناز

که مخلوق طبع کج اندیش توست

اسیر نیاز است و پابند آز

خدائی چنین لایق ریش توست

نه پنهان نه سربسته گویم سخن

خدا نیست این جانور، اژدهاست

مرنج از من ای شیخ دانا که من

خدا ناشناسم اگر”این” خداست



ابوساکی روایت میکند که در موسم حج با امام جعفر صادق و عده ای از یاران و شاگردان ایشان با کاروان حجاج بسمت مکه در حرکت بودند که در میانه راه در کاروانسرائی اطراق میکنند و در همانجا هم نهار را که آبگوشت بوده میخورند و سپس قیلوله ای مینمایند که به ناگاه صدایی مهیب چرت خسبیدگان را پاره میکند و مردم وحشت زده را برای کشف این معما به اینسو و آنسو روانه میدارد و در همین اثنا هم بازار شایعه و گمانه داغ داغ میشود و هر کسی چیزی میگوید، یکی میپنداشت که این صدای دهشتناک صدای رعد است و دیگری میگفت که صدای شکستن کوهها و صخره ها ست و آن یکی هم میپنداشت که صدای شیپور اسرافیل است و عن قریب میباشد که روح از جسمشان خارج شود پس فرصت را غنیمت شمرده و توبه و شهادتین را اقامه نمایند.

اوضاع به همین منوال میگذشت که ناگهان صدای داد و فریادی توجه همگان را بخود جلب نمود و وقتیکه همه نظرها به سمت مستراح کاروانسرا معطوف شد به ناگاه همه دیدند که امام جعفر صادق در حالیکه آفتابه سفالین شکسته ای را در دست داشتند و لباسهایشان هم تکه و پاره شده بود از مستراح خارج شده و با عربده میفرمودند که: ای مادر فلانها! ای خواهر فلانها! مگر نگفتم نخود به من نمیسازد چرا به من آبگوشت دادید؟

با دیدن این صحنه همه یاران و صحابه امام، دوان دوان بسمت ایشان رفتند و جویای حال معظم له شدند که امام در جواب فرمودند: هیچ نگوئید که تحملتان را ندارم فقط سریعا برایم مقداری چربی شیر شتر بیاورید تا آنرا به مخرجم بمالم تا درد سوزشش را اندکی التیام دهد، پس شاگردان امام هم، همین کار را کردند و بعد از اینکه احوال امام جعفر صادق اندکی تسکین یافت با تحکم فرمودند:" اليوم استعمال نخود و مشتقاتش باي نحو کان در حکم محاربه با الله است."






اینان که همه دعوی عشق را دارند

چه خبر از دل یاران دارند

می نشینند،می کنند موعظه و هیچ

چه خبر از خود کُش عاشق دارند

پیش خود پندارند،که همه چیز دانند

افسوس، هوشی به سان ماهیان دارند

فرمان به دستور او گیرد انجام

غافلان چه سودی برایمان دارند

می زنند و می کشند با دست هاشان

آنان که الگوی قرآن دارند

خود را شارع شهر و حَکَم پندارند

تا تازیانه و تازینامه در دست دارند

لحظه ای را ندارند یاد، از گذشته ی خود

تا ببیند که چه سابقه ای را دارند

آنان که خود نوچه و مرشد بودند

حال قدرتی به سان یزدان دارند





باشگاه خبرنگاران جوان در سال 1379 توسط معاونت سياسي سازمان صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران تاسيس شد و در همان آغاز بکار گفته شد که هدف از ایجاد باشگاه خبرنگاران، شناسائی جوانان مستعد و علاقمند به عرصه خبر و همچنین آموزش و پرورش و کارآموزی از ایشان بمنظور کادر سازی برای واحدهای خبری و سیاسی سازمان صدا و سیما میباشد ولی با گذر زمان مشخص شد که هدف اصلی از تاسیس باشگاه خبرنگاران جوان، شناسائی افرادیست که به راحتی میتوانند اصول اخلاقی را زیر پا گذاشته و با دروغ پردازی و خبرسازی به هتک هیثیت و ترور شخصیت منتقدان و مخالفان جمهوری اسلامی بپردازند و بدین صورت اهداف معاونت سیاسی و معاونت خبر سازمان صدا و سیما را که بعنوان یکی از بازوهای رسانه ای سازمانهای اطلاعاتی و امنیتی جمهوری اسلامی فعالیت میکنند را عملی نمایند.

اگر به خبرها و گزارشهایی که در چند سال گذشته توسط باشگاه خبرنگاران جوان ( لاشی ) تولید شده دقت کنید به راحتی مشاهده خواهید کرد که اکثر خبرها و گزارشها ( دروغ پردازی ها ) با محوریت این سوژه ها تولید شده است:

فلان اپوزیسیون به آن یکی اپوزیسیون تجاوز جنسی کرد (داستان نویسی پورنو به سبک باشگاه خبرنگاران لاشی )

اعترافات یک فعال حقوق بشر: من همجنسباز و شیطان پرست هستم و برای سیا و موساد کار میکنم . ( وقتی باشگاه خبرنگاران لاشی گزارشهای سکسی اطلاعاتی میسازد )

فلان گروه اپوزیسیون از سیا و موساد و ... پول گرفت و مزدور آنها شد

شوهر فلان خبرنگار اپوزیسیون به زنش خیانت کرد و با معشوقه اش به خارج کشور فرار کرد ( یا بالعکس )

فلان اپوزیسیون دچار افسردگی شد و دست به افشاگری بر علیه سایر اپوزیسیون زد. ( بهمراه داستان پردازی های باشگاه خبرنگاران لاشی )

و بسیار موضوعات مبتذل دیگر که با محوریت پورنو نویسی اسلامی توسط باشگاه خبرنگاران جوان تولید و منتشر شده است .

همچنین در سالهای اخیر اکثر گزارشهای مرتبط با اعتراف گیری ( چه از درون زندان و چه در بیرون زندان ) از فعالین سیاسی و اجتماعی و حقوق بشری و ... توسط باشگاه خبرنگاران تهیه شده و کمتر از خبرنگاران واحد مرکزی خبر صدا و سیما در این پروژه ها استفاده شده است که این خود نشان میدهد یکی از وظایف مهم باشگاه خبرنگاران جوان علاوه بر لجن پراکنی ، تربیت جوجه اطلاعاتی های رسانه ای ( یا به قول خودشان افسر جنگ نرم ! ) میباشد.

خب حالا که مدیران و جوجه خبرنگاران این باشگاه خودشان میخواهند تا با بی شرفی و لاشی گری در عرصه رسانه همیشه مورد توجه باشند ما هم از این به بعد به تشکل آنها میگوییم : باشگاه خبرنگاران لاشی








بار دگر از دل خاکسترم

غرش غمهایم و چشم ِ تَرَم

آزر مزدایی پراکنده نور

قبله‌گه ماه و ستاره و هور

شنبه‌ی سوم ز پسین هفت روز

خیز ز جای و همه دیوان بسوز

آتش پرشور بگوید سخن

از جم و هوشنگ و شهان کهن

آنکه فریدون ز افسون خویش

بسته همی پیکر آن مارکیش

کاوه ی آهنگرِ فریادخواه

آتشی افروخت ز سینه چو آه

سوخت همی نامه ی بیدادگر

دوخت به چرمینه، رهایی گهر

بابکِ دین خرم ِخونین کفن

آزری ِسرخ به جامه و تن

باقر و ستار ز آزرگشسپ

بهر وطن، تافته با تیر و اسپ

بشنو تو اکنون سخنان امید

تا که ز آتش چه برآرد پدید

ای تو وفادار به آیین و کیش

آتشی افروز از آن سوزِ خویش

همچو سیاوش ز میانش گزر

برگسل از بندگی سیم و زر

مهر به میهن چو بود کیمیا

بهره‌ی ما فره و بخت ِ نیا

بار دگر غرش شیران گذشت

زوزه‌ی کفتار بمانده به دشت

آتش ِسوری چو برافراختیم

قبله‌ی زرتشت چو برساختیم

ابر ِسیه بگزرد از آسمان

بار دگر، نام وطن، جاودان


امید عطایی فرد




تو پست و رذل و من بی سرپرست

تو خدا پرستی و من بت پرست

در آیین تو کشتن مباح است و خوردن حرام

من مِی نوشم و مِی سر کشم و خام خام

تو داری خدایی و هیچ نداری دگر

خدایت در عرش می خورد خون جگر

ندارم خدایی و دارم کسی

خدایان خورند غِبطه با بی کسی

به چی می نازی ای اهل دین

بدور باش از خون و کین

بندگی کن و خاری بکش

با همه باش در کشمکش

که روزی خدایت به تو یاری دهد

به افسوس داشتن ها نداشتن ها دهد

خدایت که قدرت دارد،ندارد خِرد

که باید همینک مرا سنگ کند

زاهدی کن و زندیق مباش

با خدایت چُنین تو مباش

خدایت تواند که راند تو را از بهشت

از آنجا که خلق کرد ترا از خاک و کِشت

به پیغمبران وحی کرد بشارت دهند

یکی از یکی بدتر پند دهند

حزحیاق ناسخ اشعیا

تا محمد خاتم الانبیا

ببندد شرط با شیطان رانده شده

که صبر ایوب را پدید آورد در خاطره

به مردی و مردانگی شک کند

تا که شیطان را رسوا کند

بترسد که شیطان رود در جلدِ من

بر انداز گردد، تاج و عرشش با دستِ من

بترسد که کنعان رساند برجی به سر

بگیرد پسر را ز آغوش پدر

فرستد وحی به پیغمبر که قوم الیهود

که باید بمیرد آدم و هر چه بود

از حنیف و عبر و مسیح عهد عتیق

تا به فرماندهی که بخشید انگشتریِ عقیق

از زنان و کنیزان پیغمبران

یهود و مسیح و مسلمانِ فلان

همه مرده اند و همه رذل و پست

تو خدا پرستی و من بت پرست





به كوروش چه خواهيم گفت؟

اگر سر بر آرد ز خاک

اگر باز پرسد ز ما

چه شد دين زرتشت پاک

چه شد ملک ايران زمين

کجايند مردان اين سرزمين

به کوروش چه خواهيم گفت؟

اگر ديد و پرسيد از حال ما

چه کرديد بُرنده شمشير خوش دستتان

کجايند ميران سر مستتان

چه آمد سر خوي ايران پرستي

چه کرديد با کيش يزدان پرستي

به شمشير حق ، نيست دستي

که بر تخت شاهي نشسته است

چرا پشت شيران شکسته است

در ايران زمين شاه ظالم کجاست

هوا خواه آزادگي ، پس چرا بي صداست

چرا خامش و غم پرستيد، هاي

کمر را به همت نبستيد، هاي

چرا اينچنين زار و گريان شديد

سر سفره خويش مهمان شديد

چه شد عِرق ميهن پرستيتان

چه شد غيرت و شور و مستيتان

سواران بي باک ما را چه شد

ستوران چالاک ما را چه شد

چرا مُلک تاراج مي شود

جوانمرد محتاج مي شود

چرا جشنهامان شد عزا

در آتشکده نيست بانگ دعا

چرا حال ايران زمين نا خوش است

چرا دشمنش اينچنين سر کش است

چرا بوي آزادگي نيست، واي

بگو دشمن ميهنم کيست، هاي

بگو کيست اين ناپاک مرد

که بر تخت من اينچنين تکيه کرد

که تا غيرتم باز جوش آورد

ز گورم صداي خروش آورد

به کوروش چه خواهيم گفت؟

اگر سر بر آرد ز خاک……





شبی دل بود و دلدار خردمند / دل از دیدار دلبر شاد و خرسند

که با بانگ بنان و نام ایران / دو چشمم شد ز شور عشق گریان

چو دلبر شور اشک شوق را دید / به شیرینی ز من مستانه پرسید

بگو جانا که مفهوم وطن چیست / که بی مهرش دلی گر هست دل نیست

به زیر پرچم ایران نشستیم / و در را جز به روی عشق بستیم

به یمن عشق در ناب سفتیم / و در وصف وطن اینگونه گفتیم

وطن یعنی درختی ریشه در خاک / اصیل و سالم و پر بهره و پاک

وطن خاکی سراسر افتخار است / که از جمشید و از کی یادگار است

وطن یعنی سرود پاک بودن / نگهبان تمام خاک بودن

وطن یعنی نژاد آریایی / نجابت مهرورزی باصفایی

وطن یعنی سرود رقص آتش / به استقبال نوروز فره وش

وطن خاک اشو زرتشت جاوید / که دل را می برد تا اوج خورشید

وطن یعنی اوستا خواندن دل / به آیین اهورا ماندن دل

وطن شوش و چغازنبیل و کارون / ارس زاینده رود و موج جیهون

وطن تیر و کمان آرش ماست / سیاوش های غرق آتش ماست

وطن فردوسی و شهنامه اوست / که ایران زنده از هنگامه ی اوست

وطن آوای رخش و بانگ شبدیز / خروش رستم و گلبانگ پرویز

وطن شیرین خسرو پرور ماست / صدای تیشه افسونگر ماست

وطن چنگ است بر چنگ نکیسا / سرود باربدها خسرو آسا

وطن نقش و نگار تخت جمشید / شکوه روزگار تخت جمشید

وطن را لاله های سرنگون است / ز یاد آریو برزن غرق خون است

وطن منشور آزادی کوروش / شکوه جوشش خون سیاوش

وطن خرم ز دین بابک پاک / که رنگین شد ز خونش چهره خاک

وطن یعقوب لیث آرد پدیدار / ویا نادر شه پیروز افشار

به یک روزش طلوع مازیار است / دگر روزش ابومسلم بکار است

وطن یعنی دو دست پینه بسته / به پای دار قالی ها نشسته

وطن یعنی هنر یعنی ظرافت / نقوش فرش در اوج لطافت

وطن در هی هی چوپان کرد است / که دل را تا بهشت عشق برده است

وطن یعنی تفنگ بختیاری / غرور ملی و دشمن شکاری

وطن یعنی بلوچ با صلابت / دلی عاشق نگاهی با مهابت

وطن یعنی خروش شروه خوانی / زخاک پاک میهن دیده بانی

وطن یعنی بلندای دماوند / ز قهر ملتش ضحاک در بند

وطن یعنی سهند سر فرازی / چنان ستار خانش پاک بازی

وطن یعنی سخن یعنی خراسان / سرای جاودان عشق و عرفان

وطن گلواژه های شعر خیام / پیام پر فروغ پیر بسطام

وطن یعنی کمال و الملک و عطار / یکی نقاش و آن یک محو دیدار

در این میهن دو سیمرغ است در سیر/ یکی شهنامه دیگر منطق الطیر

یکی من را ز دشمن می رهاند / یکی دل را به دلبر می رساند

خراسان است و نسل سربداران / زجان بگذشتگان در راه ایران

وطن خون دل عین القضات است / نیایش نامه پیر هرات است

وطن یعنی شفا قانون اشارت / خرد بنشسته در قلب عبارت

نظامی خوش سرود آن پیر کامل / زمین باشد تن و ایران ما دل

وطن آوای جان شاعر ماست / صدای تار بابا طاهر ماست

اگر چه قلب طاهر را شکستند / و دستش را به مکر و حیله بستند

ولی ماییم و شعر سبز دلدار / دو بیت طاهر و هیهات بسیار

وطن یعنی تو گنجینه راز / تفعل از لسان الغیب شیراز

وطن آوای جان می پرستان / سخن از بوستان و از گلستان

وطن دارد سرود مثنوی را / زلال عشق پاک معنوی را

تو دانی مولوی از عشق لبریز / نشد جز با نگاه شمس تبریز

مرا نقش وطن در جان جان است / همان نقشی که در نقش جهان است

وطن یعنی سرود مهربانی / وطن یعنی شکوه همزبانی

وطن یعنی درفش کاویانی / سپید و سرخ و سبزی جاودانی

به پشت شیر خورشیدی درخشان / نشان قدرت و فرهنگ ایران

زعطر خاک وطن گر شوی مست / کویر لوت ایران هم عزیز است

وطن دارالفنون میرزا تقی خان / شهید سرفراز فین کاشان

وطن یعنی بهارستان / حضوری بی ریا چون صبح صادق

زخاک پاک ما پروین بخیزد / بهار آن یار مهر آیین بخیزد

که از جان ناله با مرغ سحر کرد / دل شوریده را زیر و زبر کرد

وطن یعنی صدای شعر نیما / طنین جان فضای موج دریا

ز دریای وطن خیزد همی در / چو آژیر و چو دریادار بایندر

وطن یعنی تجلی گاه ملت / حضور زنده ی آگاه ملت

وطن یعنی دیار عشق و امید / دیار ماندگار نسل خورشید

کنون ای هم وطن ای جان جانان / بیا با ما بگو پاینده ایران





خواست شیرین مان***آزادی این جان مان

راه بزرگان مان********امید ایران مان

اجرا باید گردد

زندانی سیاسی******وطن پرست نامی

محکوم به عشق ذاتی**از زیر ظلم جاری

آزاد باید گردد

جمهوری اسلامی********عمامۀ جنائی

دشمن هر صدائی******باعث این تباهی

پایان باید گردد

حکومت ایرانی*******شکوه کهکشانی

با عشقُ مهربانی******بجای این ویرانی

آغاز باید گردد

ولایت فقیهان********طناب دار دیوان

گلولۀ ناکسان*********قتل تمام یاران

محکوم باید گردد

قاتل هر با وطن*****سکوت هر بی وطن

قانون فقهُ بُرهان******به نفع دیوُ ددان

پاکوب باید گردد

چاقوی نامردیش******شکنجۀ فردیش

چماق بدست قلدر******ناکس بی تحمّل

جاروب باید گردد

چهرۀ درد پیران*******اعتیاد هر جوان

زنجیرپای مردان******حجاب روی زنان

مختوم باید گردد

کودک خرد نُه سال*****ز دام آن کُهنسال

کوچک عروس نالان***ز دست آن ناکسان

رها باید گردد

رفتار این پلیدان******شکنجۀ وحشیان

کُشتن آن دلیران*****ز خاک پاک ایران

معدوم باید گردد

جمهوری اسلامی****بی امنیُ ویرانی

بر ضدّ هر ایرانی ****تا روز دار فانی

تعطیل باید گردد

حکومت ایرانی********مظهر مهربانی

طلوع جاودانی*******بجای بی سامانی

تشکیل باید گردد

صدای کودکانش*****خندان باید گردد

صورت بانوانش*****همره دخترانش

شاداب باید گردد

اشک چشم مادران**شور دل خواهران

غصهُ درد پدر*******زخم دل برادر

مرحم باید گردد

حسرتُ رنج خویشان***خون دل عزیزان

گریۀ آن مریدان*****ز دست این دشمنان

اتمام باید گرد

شعار دانشگران*****فریاد زحمتکشان

علیه این خائنان*****گوشۀ هر شهرمان

طوفان خواهد گردد

شورش این جوانان***با کودکانُ پیران

علیه جهل دیوان*****برای صبح ایران

غوغا خواهد گردد

پرچم آزادیش******ز جنبش ملی اش

کاوۀ آهنگران******سمبل ایرانیان

ظاهر خواهد گردد

ارتش با شکوهش***همره تانکُ توپش

به همت سربازان****برای حفظ ایران

جوشان خواهد گردد

حکومت خبیثان*****آدمکشان جانیان

زیر نقاب ایمان*****ز تارُ پود ایران

نابود خواهد گردد

ظلمُ جور قاتلان******سالاری غریبان

ولایت رجیمان*****در زیر خاک ایران

مدفون خواهد گردد

در کشور آریان*****بار دگر چو پیشان

شمشیرُ شیر ایران**خورشید پُر فروزان

نوران خواهد گردد



بنام خدا

پدر من از تکاوران یگان امداد نیروی انتظامی است و در پلیس اطلاعات و امنیت کار میکند، لباس نظامی پدر من به رنگ سبز پاسداریست و کلاه کج بر سر میگذارد البته بعضی وقتها هم لباس سرهمی مشکی بر تن میکند که من این لباسش را خیلی دوست دارم. پدر من خیلی قوی است چونکه کمربند مشکی جودو و کاراته را دارد و خودم هم یکبار دیدم که چطور پدرم یک سی دی فروش کنار خیابان را آنقدر کتک زد که پسر سی دی فروش داشت میمرد بعد پدرم او را گرفت و انداخت توی صندوق عقب ماشین پلیس و برد به اداره اش.

همچنین پدرم تعریف میکرد که در سال 88 با دوستانش با موتورهای پرشی میافتادند دنبال مردم و آنها را با باتوم کتک میزدند و اگر مردم را در کوچه های بن بست گیر می انداختند بر روی آنها انواع و اقسام فنون کاراته و جودو را اجرا میکردند و سپس شیشه های ماشین هایشان را میشکستند تا درس عبرتی باشد برای آنها که دیگر اغتشاش نکنند. من خاطرات پدرم را خیلی دوست دارم و وقتی که آنها را برای ما تعریف میکند من با دقت به حرفهایش گوش میدهم چونکه من هم میخواهم پلیس بشوم.

پدر من خیلی شجاع و نترس است و همیشه به من میگوید که من هم باید مثل او باشم برای همین وقتیکه مراسم اعدام خیابانی دارند من را هم با خودش به محل اجرای اعدام میبرد. در این روزها پدرم لباس سرهمی سیاه میپوشد و ماسک به روی کله و صورتش میکشد. من خیلی افتخار میکنم که پدرم قاتلها را اعدام میکند و ای کاش پدرم به من اجازه میداد تا به همه بگویم، آن کسی که لباس مشکی پوشیده و نقاب زده است و دارد طناب دار را بر گردن قاتل میاندازد و سپس با یک لگد کاراته صندلی را از زیر پایش میکشد بابای من است ولی حیف که اجازه ندارم.

پدر من همه فن حریف است و از پس هر کاری برمیاید برای همین در فصل تابستان بابایم را به گشت های ارشاد میفرستند تا زنان بدحجاب را دستگیر کند. من این کار بابایم را هم خیلی دوست دارم چونکه مامانم میگوید زنانی که در خیابان آرایش میکنند و مانتوهای تنگ و کوتاه میپوشند سربازان شیطان هستند و با این کارشان میخواهند مردان را از راه به در کنند. همچنین پدرم برای ما تعریف میکرد که یکبار یک دختر بدحجاب را دستگیر میکند تا ببرد به اداره شان، ولی دوست پسر آن دختر اعتراض میکند و بابایم با یک لگد کاراته وی را به درون یک سطل آشغال شوت میکند و بعد همه همکاران پدرم میزنند زیر خنده. من هم دوست دارم مثل بابایم قوی شوم برای همین در کلاس کاراته ثبت نام کرده ام و الان کمربند سفید دارم ولی بابایم میگوید اگر چند سال بروم کلاس کاراته، آنوقت منهم مثل او کمربند مشکی خواهم گرفت و میتوانم جای بابایم در نیروی انتظامی استخدام شوم. من شغل پلیسی را خیلی دوست دارم چونکه میشود به مردم زور گفت و آنها را کتک زد ولی آنها جرات ندارند که به شما چیزی بگویند.


این بود انشای من، امیدوارم که از شنیدن آن خوشتان آمده باشد.






ای وطـــــن، ای مــادر تاریخ سـاز

ای مـــرا بر خــــاک تـــو روی نیــاز

ای کویـــر تـــــو بهشت جـــان من

عشق جاویدان من، ایـــــــران من

ای زتو هستی گرفته ریشـــــه ام

نیست جز اندیشه ات اندیشه ام

آرشـــــی داری به تیــــــر انداختن

دست بهــــرامی به شیـر انداختن

کــــــــاوه ی آهنگری ضحــاک کش

پتک دشمن افکنی ناپــــــاک کش

رخشی و رستم بر او پــا در رکـاب

تا نبیند دشمنت هـــــرگز به خواب

مرزداران دلـــــیرت جـــــــان به کف

ســـــرفرازان سپاهت صف به صف

خون به دل کردند دشت و نهــــر را

بازگـــردانــدنــد خــــــرمــشــهــر را

ای وطــــــــن ای مــــادر ایـــران من

مــــــادر اجـــداد و فــــرزنــدان مـــن

خـــانه ی من بـانه ی من توس من

هر وجب از خـــــاک تــو ناموس من

ای دریــــغ از تـــو که ویــــران بینمت

بیشه را خـــالی ز شیـــران بینمـت

خاک تو گــر نیست جــــان من مباد

زنده در این بوم و بر یـک تــــن مباد


شاعر:استادعلیرضا شجاع پور





دين الهی

عجب دين پر از کينی عجب آيين مسکينی

عجب شرمی، عجب ننگی عجب آيين هفت رنگی

عجب شمشير برانی عجب اللهِ نادانی

عجب دينی، عجب شرعی عجب ظلمی، عجب قهری

عجب بر من، عجب بر تو عجب بر کوری هر دو

عجب بر عقل کور ما که خود کرديم، به خود اينها

عجب بر ما، عجب بر ما که گشتيم بنده الله

عجب ظلمی، عجب زوری عجب از اينهمه کوری

عجب گندی، عجب گندی عجب آيين ارجمندی

عجب الله زورمندی عجب ديو تنومندی

عجب معراج والايی عجب کذبی، عجب راهی

محمد، ای رسول الله تو ای، الله تازيها

شنيدم من کلامت را بخواندم من کتابت را

بديدم من نشانت را بگير اکنون جوابت را:

عجب دينی تو آوردی عجب لطفی به ما کردی

عجب ظلمی بپا کردی و ايران را فدا کردی

چرا آزادگی ننگ است؟ مگر الله تو منگ است؟

چرا دين خدا، جنگ است؟ چرا پاسخ به عشق، سنگ است؟

چرا با ما تو ميجنگی ؟ بس است ظلمت، بس است ننگی

تحمل از برای چه؟ تأمل از برای چه؟

شکن ای هموطن، اکنون سکوت را شکن افسونگرِ بی تار و پود را

چو اکنون روز ميعاد است جواب ظلم، فرياد است:

بنام تو الله عزّ وجل چه ديوانگيها، تو داری به سر؟

بجز، سنگ و سنگسار و شلاق و زور بجز مِحنت و غفلت و درد و جور

بجز جنگ و کشتار و ظلم و عزا بجز شهوت و غارت و فتنه ها

بجز ابلهی و ذليلی و زجر بجز خودپرستی و آيات جعل

به چنته، نداری تو چيز دگر خرافه سرايی و آيين شر

دراز مدتی، باورم بر تو بود کنون، شرمسارم از اين رهنمود

(عبدالرضا حيدری)




فردای آنروزیکه سیدعلی خامنه ای پروژه افزایش جمعیت ایران را در سخنرانی اش مطرح کرد، یک دعوای شدیدی در بیت رهبری اتفاق افتاد.

ماجرا از این قرار است که سیدعلی خامنه ای از خجسته ( همسرش ) میخواهد تا یک فرزند دیگری هم بدنیا بیاورند که خجسته با عصبانیت میگوید: " اولا من یائسه هستم و در ثانی همون شش تا توله ای که برات پس انداختم برای هفت جد و آبادم هم بس است ! "

سپس سیدعلی میگوید: " اگر اینطور است پس من هم میروم و زن صیغه ای میگیرم تا بازم برام بچه بیاره ! "

خجسته بعد از شنیدن این جملات بشدت عصبانی میشود و با جیغ و فریاد میگوید: " اگر تخمشو داری برو زن صیغه ای بگیر، ببین اون وقت چه طوری جرت میدم ! "

سیدعلی بعد از شنیدن این تهدید خجسته، با عربده میگوید: " من ولی امر مسلمانان جهان هستم اگه از پس تو ضعیفه برنیام که اسمم سیدعلی خامنه ای نیست ! "

در این لحظه خجسته به سیم آخر میزند و چندتا فحش خواهر و مادر حواله سیدعلی خامنه ای میکند و برای اینکه تهدیدش ( جر دادن سیدعلی ) را به اجرا بگذارد بدنبال وی می افتد و سیدعلی هم که میبیند از پس این ضعیفه برنمیاید و اوضاع دارد قمر در عقرب میشود فرار را بر قرار ترجیح میدهد; در این هنگام سردار وحید( مسئول تشریفات بیت رهبری ) وارد اندرونی بیت میشود تا سیدعلی خامنه ای را از این مهلکه فراری بدهد و خجسته هم که میبیند مرغ دارد از قفس میپرد دمپائی لاستیکی اش را درمیاورد و بسوی سیدعلی پرتاپ میکند که متاسفانه یا خوشبختانه دمپائی بجای سیدعلی به پس کله سردار وحید میخورد و وی را نقش بر زمین میکند و خامنه ای هم از فرصت استفاده کرده و فرارش را با اقتدار ادامه میدهد.

آخرین خبرها حاکی از این است که سیدعلی خامنه ای به یکی از ویلاهایش در شمال کشور رفته و گفته است تا زمانیکه اون ضعیفه ( خجسته ) توی کاخ پاستور باشه پاشو اونجا نخواهد گذاشت. همچنین پزشکان بیت گزارش دادند که حال سردار وحید وخیم میباشد و احتمال دارد که وی مجبور شود تا بقیه عمرش را، بروی صندلی چرخدار سپری کند.( که در همینجا از امت حزب الله همیشه در صحنه خواهشمندیم تا برای شفای عاجل این مجاهد فی سبیل الی الله دعا بفرمایند)







نور اسلام شما از تابش شمشیر بود

ریشهء این دینتان در مسلخ زنجیر بود

رحمت آیینتان یا سنگ بود یا تیغ مرگ

فارغ از هرگونه فکر و اندکی تدبیر بود

فکرتان خون بود و تدبیر شما گردن زدن

کارتان یا نوحه و یا سجده و تکبیر بود

خرقه ی شوم شما در مکتب روی و ریا

از همان روزی که آمد کار آن تزویر بود

آن بهشت و دوزخ و آن حیله ی بی انتها

بدترین نقش خیال از عالم تصویر بود

حکم این دین سیاه و محفل اهریمنان

حاصلش یا گریه و یا ناله ی شبگیر بود

این همه حرف تباه و گفتن از کار گناه

از وجودِ صد حدیث و آیه و تفسیر بود

ای جوانی که هنوز هم مانده ای در سادگی

لحظه ای با خود بیندیش و مگو تقدیر بود!

میـــهن آبــــادمان مانند یک ویــــرانه گشت

بی خرد بودیم و از ایران همین تقصیر بود

منصور





کفر آن نیست که بگویی الله نیست

کفر جان و روحی کشتن است

کفر آتش ظلمی افروختن است

شعله ی عشقی خاموش کردن است

کفر انسانیت فراموش کردن است

نامهربانی ورزیدن است

دوست را آزردن است

درد بر سینه ها گذاردن است

ناشکیبا بودن است

کفر آن نیست که نخواهی دین را

که نخواهی دار را

که نخواهی سنگسار

که نخواهی تبعیض

که نخواهی دشمنی با مردمان

کفر آن نیست که برابر باشی

کفر آن نیست که خردمند باشی

کفر آن نیست که شادان باشی

کفر آن نیست که با باد هم آغوش باشی

کفر آن نیست که نخواهی

جنگ را

شلاق را

سرب داغ در جهنم را

کفر انسایت کشتن است

غم در دل مردم نهادن است

مردم را از یکدیگر جدا ساختن است

به اسم دین مردمان را کشتن است

ریشه ی خرد سوزاندن است

تخم نفرت کاشتن است

پرچم جنگ بر افراشتن است

دیگران را نجس خواندن است

تقدس را جای تفکر نهادن است

حکم منافق و مرتد صادر کردن است

به زور راه بهشت نشان دادن است

ای دوست مسلمانی بس است

گر نخواهی پردیس

گر نخواهی تبعیض

گر نخواهی سنگسار

گر نخواهی دین را

گر نخواهی دار را

گر نخواهی الله

کافری

جان من خونت حلال مرتدی




مثل اینست که ناحق بزنی گردن را

بهر اعدام کنی ، صیقل و تیز ، آهن را

مثل اینست که سنگسار کنی با سخنت

بدن بی رمق و بی کفن آن زن را

مثل اینست که در راهروی زهد و ریا

همره ظلم شوی تا ببری راهزن را

مثل اینست که افکارخودت را بدهی

همچو آن فاحشه ها مفت فروشی تن را !

مثل اینست که در راه سراپای تنت

به عربها بدهی هیبت این میهن را

مثل اینست که از بابت یک گوهر گنج

بفروشی به ریالی همه ی مخزن را

مثل اینست که با شعله ی اعراب کثیف

آتش زهد زنی پیکر این خرمن را

مثل اینست که در دامنه ی کوه بلند

حمد و تشویق کنی آمدن بهمن را!

مثل اینست که در عالم ویرانی و مرگ

همچو فرهنگ کنی حادثه ی مردن را

مثل اینست که در میهن نورانی ما

نقش ابلیس زنی باور اهریمن را

مثل اینست که آتش بزنی خانه ی دوست

تا که آباد کنی مملکت دشمن را

مثل اینست که در مجلس بیهوده ی مکر

عاقل شهر کنی مجتهد کودن را!

مثل اینست که مداح شوی ظلمت قرن

تا نبینی وطن مفتخر روشن را

مثل اینست که در راه همان مفتی شهر

رخت غربی بکشی جامه ی پیراهن را!

مثل اینست که در باورجلاد شوی

تا که اعدام کنی یک زن آبستن را!

مثل اینست که دستی به دو چشمت بنهی

تا نبینی قفس ملتمس شیون را

دگر از درد خیانت چه بگوییم سخن

همچو آبی که بکوبد بدن هاون را

ای که صد یاوه بگویی همه جا در ره دین

هرگز این یاوه ی تو پر نکند برزن را

روزگار میرود و عاقبت این را فهمی

که نیارزد سخن بی اثرت ارزن را…


منصور فرزادی




عالمی با صد هزاران عیب پست
درجهان غصه و مرگ و شکست
عالمی اینگونه در ظلم و فریب
بی گمان کار خدایی ناقص است!

***

گر خداوندی پدید آورده است
آدمی را با دو کیسه خاک پست!
پس چرا از روز اول بهر او
دست شیطان پلیدش را نبست!؟

***

آن خدایی که ز شیطان پلید
نقشه ی نابودی انسان کشید
بی گمان اهریمنی دیوانه است
زانکه دنیایی پر از درد آفرید

***

اگر دوزخ بگردد منزل من
مذاب آتشینش ساحل من
بدان الله بی وجدان و نادان
زده مُهرش به اعماق دل من!

***

بدان جرمی ز کافرها نباشد
وز آنان حیله و بلوا نباشد
جهنم کی شود از کافران پُر
اگر مُهر خدا بر ما نباشد!؟

***

اگر عالم پر از خیر و شر اوست
اگر روبه ، بروی منبر اوست
همیشه حاصلِ آن دفتر اوست
تمام فتنه ها زیر سر اوست!

***

تا کی به فریب فاسدان دلبندی
تا کی به کسوف جاهلان آکندی
گر باورعقل را به وجودت آری
از حکمت آن خدایشان میخندی!

***

چرا باید دری را بهر حکمت
بندد تا دهد درهای رحمت
همانا این خداوند کذایی
ز بیکاری کشد اینگونه زحمت!

***

ذهنی که براین خرافه ها کور شود
دنیای وجود او پر از نور شود
کی سوی گذشته های این دین رود
هر لحظه ازین فسانه ها دور شود

***

در حماقت ؛ این مسلمانی همانا رفته صدر
افتخار دینشان یا خندقست یا جنگ بدر
هر گناه و حیله را آسوده انجام میدهند
تا روند سوی محرم یا شب مغفور قدر!

***

قرآن ز تراوشات ذهنی بیمار
بر ملت ما بگشته رنج و آزار
در آیتشان ندیده ام حرف شریف
چون حاصلِ آن خرابه بود و آوار

***

حیله های تیره آیات شماست
آیه ی بیهوده آفات شماست
نور قرآنی که داری در خیال
مخزن شوم خرافات شماست

***

گر خداوندی رها سازد تمام عالمش
تا بگوید قصه با زنهای پیک خاتمش
باید از دیوانگی های خداوندی چنین
ما بخندیم از محمد تا جناب آدمش!

***

گرچه میگویی خدا داند جزای بندگان
از چه رو می آورد بهر وجودش امتحان؟
گر نمیداند سرانجام امورآدمی
پس چرا میگوید او میداند اسرارجهان

***

این یاوه درین راه خرد راه ندارد
جز فتنه و بیهودگی و چاه ندارد
در آیت قرآن محمد نظری کن
بویی ز خداوند تو الله ندارد

***

گرگ به آهو بشود مهربان
میدهد او جان خودش را زیان
گرگ همان زاهد مکار توست
آهوی بیچاره تویی بی زبان!

***

نمازی که ز ترس نار داغ است
ز نور آن بهشت پر چراغ است:
برای آن خدای آسمان نیست
خدایت حوری و غلمان باغ است!

***

گر فکر کنی جهان دیگر داری
در عالم قصه ها تو محشر داری
از ظلم ، گذر کنی و حرفی نزنی
زیرا تو به این فسانه باور داری!

***

اگر الله بگوید حیله خوبست
برایت حیله بی عیب وعیوبست
ولی آنکه ز مکر او بگوید
چو شیطانها پی فتح قلوبست!

***

آنکه بگوید به جهان محشر است
چشمه ی آتشکده یا کوثر است
خود بکشد مردم آواره را
اوهمه جا از همه کافرتر است


منصور فرزادی





چرا دین بهی از ریشه کندیم چرا در زندگی غم می پرستیم

چرا پندار و گفتار نکو را فدا کردیم و کردار نکو را

بجای آن دروغ و حقه بازی فساد و حیله و دشمن نوازی

چرا زن را ضعیفه می شماریم چرا ارجی برای زن نداریم

چرا بیگانگان را می پرستیم چرا شرمنده ایم از آنچه هستیم

چرا از راستیها در فراریم چرا در پشت سر مانند ماریم

چرا داریم با خوبان خصومت چرا ملا کند بر ما حکومت

چرا از کسب دانش بی نیازیم برای اخذ مدرکً چاره سازیم

چرا از چنگ قانون می گریزیم بظاهر شادمان اما مریضیم

چرا در خرج کردن بی گداریم چرا پا از گلیم بیرون گذاریم

چرا آواره یار و دیاریم چرا در ینگه دنیا زار و خواریم

چرا باور به همکاری نداریم چرا بر حرف کج پا می فشاریم

چرا در زندگی بی بند و باریم به غیر از دکتری شغلی نداریم

چرا فرزندمان دریای هوش است ولی در پیش دانایان خموش است

چرا علاّمه آفاق هستیم مجازاً لاغر اما چاق هستیم

چرا ایرانی آریا نژاده باین روز و به بدبختی فتاده

چرا از خواب غفلت برنخیزیم شراب عشق در ساغر بریزیم






روزی ابولاشی خدمت امام نقی رسید و از ایشان پرسید: یبن رسو لولا ! جهان های موازی یعنی چه ؟

امام نقی در حالیکه تبسمی بر لب داشتند خطاب به ابولاشی فرمودند: ای شیطون اینو از کجا پیدا کردی ؟

ابولاشی گفت: در اینترنت یافتم یبن رسو لولا ! ولی نتوانستم معنا و مفهومش را درک کنم.

در این هنگام امام نقی قبایشان را بالا زدند و آلت مبارکشان را از تنبانشان درآوردند و در حالیکه آنرا تاب میدادند خطاب به ابولاشی فرمودند: ای ابولاشی! تو هم اکنون داری آلت مبارک ما را میبینی و همزمان هم، زنت که در خانه است دارد آن را در فرجش احساس میکند ! این یعنی جهان های موازی !

ابولاشی بعد از فهمیدن جواب این معمای علمی و فلسفی سر به بیابان گذارد و به مدت 40 شبانه روز لب به غذا نزد و وقتی به خانه بازگذشت دید که خداوند به پاس این 40 روز عبادت، زنش را باردار کرده و فرزندی به آنها عطا فرموده است. ( این است پاداش صالحان و مصلحان )








یک مشت گدای عرب از راه رسیدند

در میهن پر رونق ما خانه گزیدند

با روضه و با روزه در این باغ پر از گل

چون گاو دویدند و چریدند و خزیدند

با چوب و چماق وقمه و دشنه و چاقو

سر ها بشکستند و شکمها بدریدند

گفتند که این منطق ؛ اسلام عزیز است

اینان که سیه کار تر از شمر و یزیدند

بستند ز نفرت در دانشکده ها را

استاد و مبارز همه در بند کشیدند

آنگاه به صحن چمن دانش و فرهنگ

هر جمعه چنان گلّه ی بز غاله چریدند

با چرک و شپش لشگر جرّار گدایان

از سامره و کوفه و بیروت رسیدند

روزیکه جوانان وطن در صف پیکار

لبخند زنان ذائقه ی مرگ چشیدند

امروز سرافراشته درعین وقاحت

این مرده خوران مدعی خون شهیدند

اینک همه با غارت این مردم بدبخت

گویی شرف گمشده را باز خریدند

با زور و ریا کاری و دزدی و تقلب

بر قامت دین جامه ی تزویر بریدند

موسیقی شان شیون مرگ است و گدایی

این کوردلان دشمن شادی و امیدند

کوته نظران قاصد دوران توحّش

بر سقف جهان تار خرافات تنیدند

جز مفت خوری مرده خوری نوحه سرایی

مردم هنر دیگری از شیخ ندیدند

اکنون که سفیهان همه در مسند جاهند

اکنون که فقیهان همه چرمنگ و پلیدند

در میهن ما منطق اسلام چماق است

دزدان همگی پیرو این دین مبین اند





پرده چون بالا رود نادیدنی ها دیدنیست

گرچه بانامردمان هستم چنان شیر ژیان

پیش درویشان وجودم چون کمان و منهنیست

جنگ با خود می کنم من بر سر عشق و وفا

جنگ هفتاد و دو ملت بر سر ما و منیست

گر زخود بیرون شوم، من عالمی گلگون کنم

لاله های نقش من چون گلستان ها چیدنیست

کن نظر بر پرتو این گلستان از چشم دل

تا مشامت حس کند هر لاله ای بوییدنیست

ما ز یک گلزار و یک دشت و ز یک باغیم و بس

خالق ما واحد است و ذات او نادیدنیست

در بهاران لاله های نقش من را بنگرید

داغ هر نقشی در این سی ساله پرده دیدنیست

عید نوروز من آواره در ایران بود

چون کنم؟ خون و رگ و جان و تن من میهنیست

قطره قطره خون بگریم، نقش خود را خون کنم

تا که عالم فاش بیند خون من ناشستنیست

در میان اشک و آهم هاتفی آواز داد

دم فرو کش از بیان، اسرار حق ناگفتنیست

موسم عید است و ساقی وار جامی هدیه کن

نقش داوودی تو چون جام می نوشیدنیست

هفت سین نقش تو زیباترین سفره هاست

حلقه ی رقص ملائک گرد این خوان دیدنیست


داوود روستایی



 کارتون سید علی خامنه ای ، کاریکاتور ولی فقیه ، اعدام خامنه ای ، چوبه دار ، مرگ ولایت مطلقه فقیه ، جمهوری اسلامی ، اعدام دیکتاتور بزرگ ،




این خطه ی زرخیز خدا را مفروشید

ای بی وطنان کشور ما را مفروشید

این خطه ی زرخیزخدا را مفروشید

هر ذره ی این خاک بود مهر گیاهی

بیهوده چنین مهر گیاه را مفروشید

اندر پی مستی به یکی جرعه ی خوناب

بی بهره چنین پیک صباح را مفروشید

احکام خدا جمله به اغمازو گذشت است

با حکم خود آئین خدا را مفروشید

سودای شما غارت و قتل است و خیانت

این عمطعه ی پرز بلا را مفروشید

از بهر دو روزی که سوار خر خویشید

تاریخ پر از فر و کیا را مفروشید

تقوا که ندارید به سودای دیانت

چون زهد فروشید ریاح را مفروشید

اکنون که خریدند شما را به زرو جاه

شرمی به خدا کرده و ما را مفروشید

آئین خدا را که زدی چوب حراجش

ارزانتر از این شخص خدا را مفروشید

شاعر: محمد رضا صدیق




مهمترین معجزه عمه عطار (ائمه اطهار) این بوده است که آنها حتی میتوانسته اند از درون زندان، زنانشان را که در بیرون زندان و در منازلشان بوده اند را حامله بکنند!







ای وطـــــن، ای مــادر تاریخ سـاز

ای مـــرا بر خــــاک تـــو روی نیــاز

ای کویـــر تـــــو بهشت جـــان من

عشق جاویدان من، ایـــــــران من

ای زتو هستی گرفته ریشـــــه ام

نیست جز اندیشه ات اندیشه ام

آرشـــــی داری به تیــــــر انداختن

دست بهــــرامی به شیـر انداختن

کــــــــاوه ی آهنگری ضحــاک کش

پتک دشمن افکنی ناپــــــاک کش

رخشی و رستم بر او پــا در رکـاب

تا نبیند دشمنت هـــــرگز به خواب

مرزداران دلـــــیرت جـــــــان به کف

ســـــرفرازان سپاهت صف به صف

خون به دل کردند دشت و نهــــر را

بازگـــردانــدنــد خــــــرمــشــهــر را

ای وطــــــــن ای مــــادر ایـــران من

مــــــادر اجـــداد و فــــرزنــدان مـــن

خـــانه ی من بـانه ی من توس من

هر وجب از خـــــاک تــو ناموس من

ای دریــــغ از تـــو که ویــــران بینمت

بیشه را خـــالی ز شیـــران بینمـت

خاک تو گــر نیست جــــان من مباد

زنده در این بوم و بر یـک تــــن مباد


شاعر:استادعلیرضا شجاع پور






مگر خوابی، مگر خوابی، خدايا

نبينی تو، همه اين درد و زجرها؟

خداوندا، کجايی تو، کجايی؟

که اين شيخ را نيست، شرم و حيايی

سکوت تو، برايم زجر و درد است

وجود تو، به شايد سنگ صبر است

شنو باش، هق هق گريه، خدايا

اگر خواهی، ستاييم حکمتت را!

تو را علم و فضيلت، ما ديديم

ولی از مهر تو، چيزی نديديم

تو ای پروردگارا، شوکتت کو؟

جلال و قدرت و آن حکمتت کو؟

تو که نوح را به ما دادی نشانه

و دادی حکمت و حکمی يگانه

اگر با تو شويم، با ما بمانی

اگر قهرت کنيم، آتش فشانی

بگفتی، عشق و آزادی تو خواهی

و ظلم ظالمان، دادی تباهی

کجايست، پس همه حرف و کلامت

چرا، شيخ را نکردی تو، ملامت

تو از اصحاب فيل دادی نشانه

ولی، کو قدرتت، ای جاودانه

خدايا، سجده کرديم ما به پايت

چرا ما را نديدی در ورايت؟

اگر اينست خدايی، وايی بر ما

چو آنست روسياهی، بر سر ما

صداقت پيشه کرديم از بر تو

پسنديده بگردد، انور تو

ولی افسوس ازين ننگ و سياهی

نکردی درد خلقت را نگاهی

خدايا، حکمتت را بس تعجب

خدايا، قدرتت را نيز، تردّد

خدايا، گر که قادر، تو نی هستی

بگويم؛ تا بدانم، پس که هستی

به غير آن، خدايی را رها کن

برو در تربت خويش و صفا کن

اگر اينست تزوير خدايی

خدايی را نباشد جايگاهی

خدايا، تو به ما خالق هستی

اگر مخلوق نباشد، تو که هستی؟

اگر، بهر وجود ما تو هستی

اگر، بهر وجود ما نشستی

اگر هستی و ميدانم که هستی

رهاکن، مردم از اين ننگ هستی(ملايان)

تويی داور، ببين حکم خطايان

اگر هستی، بکش پس ناروايان


سروده از عبدالرضا حيدری




من این شمشیر خونین را…

عبا و ریش ننگین را…

من این اهریمن آئین را…

بدان هرگز نمی بخشم…

من این آزار بر جان را

طناب دار و مردان را

سکوت سرد زندان را

بدان هرگز نمی بخشم

جهانبانی ، بدیعی را

فروهرها و دشتی را

شب قتل رحیمی را

بدان هرگز نمی بخشم

تن خونین فرخزاد

زخاک و خون زند فریاد

ترا ای ظالم جلاد

بدان هرگز نمی بخشم

قسم بر خون سیرجانی

که بود در بند و زندانی

ترا ای قاتل و جانی

بدان هرگز نمی بخشم

شرافکندی و قاسملو

به خاک افتاده در هر سو

ترا ای خون خور زالو

بدان هرگز نمی بخشم

نمی بخشم ستمها را

شب تاریک غمها را

لب خنجر زبانها

بدان هرگز نمی بخشم

چماق و سنگ و هم شلاق

بسیجی های بداخلاق

حجاب را بر رخ براق

بدان هرگز نمی بخشم

جهان را نیز که خاموش است

نشسته سرد و بی هوش است

فغان را دید و مدهوش است

بدان هرگز نمی بخشم

شود گر که رها ایران

ترا ای شیخ بی وجدان

به هر جائی شوی پنهان

بدان هرگز نمی بخشم





عيب رندان مكن، اي زاهد پاكيزه سرشت!

كه گناه دگران بر تو نخواهند نوشت.

من اگر نيكم اگر بد، تو برو خود را باش!

هر كسي آن درود عاقبت كار، كه كشت.

گر نهادت همه اين است، زهي پاك نهاد!

ور سرشتت همه اين است، زهي نيك سرشت!

بر عمل تكيه مكن خواجه، كه در روز الست

تو چه داني قلم صنع به نامت چه نوشت؟

نااميدم مكن از سابقة لطف ازل؛

تو چه داني كه پس پرده چه خوب است و چه زشت؟

همه كس طالب يارست، چه هشيار چه مست؛

همه جا خانة عشق است، چه مسجد چه كنشت.

باغ فردوس لطيف است، وليكن زنهار

تا غنيمت شمري ساية بيد و لب كشت!

نه من از خانة تقوا به در افتادم و بس،

پدرم نيز بهشت ابد از دست بهشت.

سر تسليم من و خشت در ميكده‌ها!

مدعي گر نكند فهم سخن‌گو سر و خشت!

حافظا! روز اجل گر به كف آري جامي

يكسر از كوي خرابات برندت به بهشت!

حافظ






در میان یکسدوبیست وچهارکرور پیغمبر

با کتاب وبی کتاب ونشان و لوحه و دفتر

فراگرفتم ازاین مرام ومسلک وآن مرسل

خواندم خبرها و وحی ها آیات ازهوا منزل

خواندم کتاب ” تولدی دیگر” از استاد شفا

آگه شدم ازروشنگری های مذهبی دریکجا

گوش دادم به روایت هندو و بوداو برهما

دیدم فیلم ها از زیبا رقص کلاسیک شیوا

خواندم حدیثی از حواریون وحکایت یهودا

شنیدم روایت داودویحیی و یعقوب ویوهنا

مشاهده کردم فیلم ده فرمان ولوحۀ موسی

همچنین فیلمی ازبن مریم حضرت عیسی

بیاد آن بزرگ پیغمبر نقاش مانی ایران

بیادکهن آئین ودین مهرومیترای جاویدان

همی یاد زند واوستا وسرود از راستی ها

نیایش بر یزدان و دور ماندن ز زشتی ها

گرفتم یاد از زرین لوحه زردشت پیغمبر

گفتاروکرداروپندارنیک آن نیکو پیام آور

گذرکردم ازدیارموش وماروماهی ستایان

همان گاو و پلنگ وببر وفیل ویوزپرستان

همی دیدم سربرسنگ وخاروخاشاک نهادن

همی کردند ستایش دینشان باعشق وایمان

گر که دیدم نمایشی ازآئین همگانی درنیایش

بود آرام وعمیق در ارائه سپاس وستایش

ستایش خدایشان با گشاده روئی و دلشادی

تا دوربماند از وجودشان دردوغم وناشادی

بجای آورند شکرخدایشان اینچنین درجشنها

با سرودها ترانه ها سازها رقص ها وآوازها

حال یکسدوبیست وچهارهزارپیغمبربه کنار

حدیث هزاران دین وآئین کهنه ونوبه کنار

نیایش آرام وعمیق دینی ادیان درجشنها به کنار

رقص دینی به کنار سرود آئینی به کنار

دین کهنه ونوبه کنار مرام وآئین دیگربه کنار

مهرومیترا به کنار راما و بودا به کنار

هست یک دین درنوع خود ندارد نظیری

دربی تائی این دین تمام ادیان به کنار

این دین بینظیر جمزوری دراسلام است

حزب دارد وچماق “حزبش فقط حزب الله” است

چون حزب اللاهیان صغیرند و روانی

الله وچنین حزب را سرپرست فقط ملا است

دارد این دین مبین قمه گزن دشنه و کارد

در نمایش همگان نیایشی یعنی تظاهرات

درنمایش تظاهرات تعزیه برحسین تشنه لب

سروراین دین مبین هم دین لرزهم دین تب

دست خالی جهت کوفتن سینه وسردرایندین

دست با زنجیر جهت زنجیرزنان شاه دین

دست با کارد وقمه بیاد نهرالقمه برفرق سر

لازم خونی روان جهت علی اکبرشکافته سر

خون وخونریزی با ساطورجهت سنجش دین

خون بیشتربا دین بیشتر با بهشت بیشترین

دارد این دین بینظیرخون وکاه وخاک برسری

درامرنمایش همگان نیایش زنجیروسینه زنی

ناله وشیون که وای شد کشته بن علی ولی الله

بااس اس اسلامی همان نوکران ملا پلید اله

گریۀ بیشتروبیشتروای ازدست شمرستمگر

مرگ بریزید کافربا آه وگریۀ بیشتروبیشتر

چنان اس اس اسلامی با چنین دینی بی نظیر

حاصلش کشتارایرانی از زن و مرد برناوپیر






اگر با خود جفا کرديم چه بايد کرد

اگر قدر ناشناس هستيم چه بايد کرد

اگر ما خود خطا کرديم چه بايد کرد

اگر گولِ همه نابخردان خورديم چه بايد کرد

اگر شاهنشهِ خود را رها کرديم چه بايد کرد

اگر در حقِ خود ظلم وُ خطا کرديم چه بايد کرد

اگر ديروزِ خود را ما فدا کرديم چه بايد کرد

اگر امروزِ خود را ما سياه کرديم چه بايد کرد

اگر عمامه بندان را خدا کرديم چه بايد کرد

اگر امروز نيز ترس از خدا داريم چه بايد کرد

اگر اينست همه درک وُشعورِ ما چه بايد کرد

گمانم بيش از اين ما را لياقت نيست

وَ ما اينيم

وَ چون ما اينچنين هستيم

وَ گويی که همه مستيم

بمان پس ای سياه آئينِ اسلامی

بسوزان ملت وُ اين مُلکِ ايرانی

چوبيش از اين نباشد ارزشی بر ما

چو خود کرديم وُ لعنت بر خودانِ ما


سروده از عبدالرضا حيدری




تقدیم به مردم مبارز ایران
بچه های تخت جمشید بچه های تخت جمشید زیر پاهای خورشید
باید که تازه نو شین باید دوباره پاشین
من اولیش که پاشم بگم وطن فداشم
شهید راه عشق آزادی شما شم
بچه های تخت جمشید داغ و درفش می کنن
کینه به خشم می کنن صدای آزادی ماست تو کوچه پخش می کنن
بچه های تخت جمشید پاشین بگین نمردین با این که گوله خوردین
ما بچه های بابکیم وارث لقمان حکیم
ما بچه های آرشیم ما بچه های کوروشیم دق می کنیم کشته نشیم
عشق وطن یعنی همین مردمونم می گه پاشین بچه های تخت جمشید
گیومو ور کشیدم سر به سفر کشیدم
خدا رو شکر تا زنده ام به آرزوم رسیدم
دیدم که بچه هامون بچه های شجامون از جونشون گذشتن با خونشون نوشتن یا مرگ یا آزادی
منم سر چشمه رفتم قناتو آب گرفته نیشکرای جنگل نباتو آب گرفته
بوی هوای تند شتاب گرفته آزادیای آباد تو پیچ و تاب گرفته
بلند شیم آفتاب اومد چشم و از خواب گرفته
رو نیمکتش نشستم درسشو یاد گرفته
بچه های تخت جمشید میدون عشرت آباد خاطرخواه بازی آزاد
آزادی باغت آباد مرگ بر این استبداد مرگ به هر استبداد

شعر از مسعود امینی





اینان که همه دعوی عشق را دارند

چه خبر از دل یاران دارند

می نشینند،می کنند موعظه و هیچ

چه خبر از خود کُش عاشق دارند

پیش خود پندارند،که همه چیز دانند

افسوس، هوشی به سان ماهیان دارند

فرمان به دستور او گیرد انجام

غافلان چه سودی برایمان دارند

می زنند و می کشند با دست هاشان

آنان که الگوی قرآن دارند

خود را شارع شهر و حَکَم پندارند

تا تازیانه و تازینامه در دست دارند

لحظه ای را ندارند یاد، از گذشته ی خود

تا ببیند که چه سابقه ای را دارند

آنان که خود نوچه و مرشد بودند

حال قدرتی به سان یزدان دارند





خبر داری ای شیخ دانا که من
خداناشناسم، خدا ناشناس
نه سربسته گویم دراین ره سخن
نه ازچوب تکفیردارم هراس
زدم چون قدم ازعدم در وجود
خدایت برم اعتباری نداشت
خدای تو ننگین و آلوده بود
پرستیدنش افتخاری نداشت
خدائی بدینسان اسیر نیاز
که برطاعت چون توئی بسته چشم
خدائی که بهر دو رکعت نماز
گه آید به رحم و گه آید به خشم
خدائی که جز در زبان عرب
به دیگر زبانی نفهمد کلام
خدائی که ناگه شود در غضب
بسوزد به کین خرمن خاص وعام
خدائی چنان خودسر و بلهوس
که قهرش کند بی گناهان تباه
به پاداش خشنودی یک مگس
ز دوزخ رهاند تنی پرگناه
خدائی که با شهپر جبرئیل
کند شهرآباد را زیرو رو
خدائی که در کام دریای نیل
برد لشگر بیکرانی فرو
خدائی که بی مزد و مدح و ثنا
نگردد به کار کسی چاره ساز
خدا نیست بیچاره، ورنه چرا
به مدح و ثنای تو دارد نیاز!
خدای تو گه رام وگه سرکش است
چو دیوی که اش بایدافسون کنند
دل او به”دلال بازی” خوش است
وگرنه “شفاعتگران” چون کنند؟
خدای تو با وصف غلمان و هور
دل بندگان را بدست آورد
بمکر و فریب و به تهدید و زور
به زیر نگین هرچه هست آورد
خدای تو مانند خان مغول
“بتهدید چون کشد تیغ حکم”
ز تهدید آن کارفرمای کل
“بمانند کر و بیان صم و بکم”
چو دریای قهرش بر آید بموج
نداند گنه کاره از بیگناه
به دوزخ فرو افکند فوج فوج
مسلمان و کافر، سپید وسیاه
خدای تو اندر حصارریا
نهان گشته کز کس نبیند گزند
کسی دم زند گربه چون وچرا
به تکفیر گردد چماقش بلند
خدای تو با خیل کروبیان
بعرش اندرون بزمکی ساخته
چو شاهی که از کار خلق جهان
به کار حرمخانه پرداخته
نهان گشته در خلوتی تو بتو
به درگاه او جز ترا راه نیست
توئی محرم او که از کار او
کسی در جهان جز تو آگاه نیست
تو زاهد بدینسان خدائی بناز
که مخلوق طبع کج اندیش توست
اسیر نیاز است و پابند آز
خدائی چنین لایق ریش توست
نه پنهان نه سربسته گویم سخن
خدا نیست این جانور، اژدهاست
مرنج از من ای شیخ دانا که من
خدا ناشناسم اگر”این” خداست





ز گور مرده نیاید شفای درد فقیران
به ورد و نوحه نمیرد عذاب و رنج اسیران
همیشه باور او را به صحن خانه کشانم
اگرچه رفته به دار ِ غروب مرده ی ایران
زکاخ ظالم هرزه صدای خنده برآمد
که شهر سایه بگشته به خاک میهن ویران
شنیده ام ز جفای سکوت مرده ی میهن
ندای رنج سراب و صدای درد اجیران
چو نقش لوح ِ عظیم ِ شکوه و عزت ایران
ز قلب خسته ی میهن نرفته یاد دلیران
همیشه یاد وطن هست سکوت روح وجودم
همیشه یاد وطن باش به یاد ِ میهن شیران
***
ز دشمنان فراوان دین می ترسند
ز منکران بهشت برین می ترسند
چه دین پست و حقیری که پیروان جفا
ازین طلوع حقیقت ، چنین می ترسند
چو در کتاب خرافه نیامده حرفی
ز چرخ و گردش گوی زمین می ترسند!
بدان که حیله ی تهدید نشانه ی ترس است
کزین سقوط سواران دین می ترسند
ازین همه غم ِ در سینه های آشفته
چنین ز خنجر روح حزین می ترسند

***

وجود دین شیطان ، ننگ ایران
هجوم رو سیاهی رنگ ایران
ریاکاران اعرابی بسازند
هزاران بتکده با سنگ ایران
بپیچد در دل شهر اسیران
به دار مردگان آهنگ ایران
بیاید سایه ی نحس تحجر
به هرکوی و به هرفرسنگ ایران
بیاید شعله ی رنج و تباهی
ز قلب خسته ی دلتنگ ایران
همه آزادی میهن به دارست
غمی فرسوده بر آونگ ایران
خرافات کثیف دین منحوس
بسوزد روزی با فرهنگ ایران

***

درین دین رذل و پر از کینه ها
جواب مخالف عذابست و دار
وگر چون سپر گردد این سینه ها
به تیر شقاوت شود تار و مار
از این دین منحوس و اهریمنی
ندیدم به جز زهر ویران شدن
از این فکرت رذل و بی میهنی
ندیدم جز آوار ننگ وطن
ازین دین وحشی گریهای ژرف
بجویند نماد و لقبهای پاک!
وگر کس بگوید به این حیله حرف
بیفتد ز تیغ جنایت به خاک
اگر دین رحمت سکوتست و مرگ
هزار مرگ و نفرین به آیینتان
بخشکد خداوندتان همچو برگ
بسوزد جنایات ِننگینتان
یقین دینتان دین اهریمن است
و ایمانتان لوح بیهودگی
دل سنگتان بدتر از آهن است
و افکارتان راه فرسودگی
شما دشمنانی فرو مایه اید
برای اسیران خاک وطن
چو ظلمت نمادی بر این سایه اید
که پوشانده خورشید پاک وطن

منصور فرزادی




دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد

بابا ستاره اي در هفت آسمان ندارد

کارون ز چشمه خشکيد،البرز لب فرو بست

حتی دل دماوند،آتش فشان ندارد

ديو سياه دربند، آسان رهيد و بگريخت

رستم در اين هياهو،گرز گران ندارد

روز وداع خورشيد، زاينده رود خشکيد

زيرا دل سپاهان،نقش جهان ندارد

بر نام پارس دريا، نامي دگر نهادند

گويي که آرش ما،تير و کمان ندارد

درياي مازني ها، بر کام ديگران شد

نادر! ز خاک برخيز، ميهن جوان ندارد

دارا ! کجاي کاري، دزدان سر زمينت

بر بيستون نويسند، دارا جهان ندارد

آييم به دادخواهي، فريادمان بلند است

اما چه سود، اينجا نوشيروان ندارد

سرخ و سپيد و سبز است اين بيرق کياني

اما صد آه و افسوس، شير ژيان ندارد

کوآن حکيم توس ، شهنامه اي سرايد

شايد که شاعر ما ديگر بيان ندارد

هرگز نخواب کوروش، اي مهرآريايي

بي نام تو، وطن نيز نام و نشان ندارد






اسلام ملای اجنبی از مرز پستی گذشت / ملتی خونین شده از مرز هستی گذشت

اسلام انقلاب درشعوروعلم حیضییه ای / با من یکاد وسرکتاب ازللحیضییه گذشت

اسلام انقلابی پرثمر باملا نشست به بار باغرا صلواتی فقر از مرز اسلام گذشت

اسلام انقلاب در امر اسلام مستضعفان / بااقتصاد خرکی گرسنگی ازسیری گذشت

اسلام انقلاب ناب الله با شیطغان للرجیم / سواربرخرمرادچارنعل ازجادۀ ستم گذشت

اسلام ناب در انقلاب بگو تا خون بریزم / ریخت بیوقفه خون خونریزی ازحد گذشت

اسلام مظلومحسین بینوای نینوای کربلا / با حفظ شعائرسینه زنی ازحد قمه گذشت

اسلام بسم للرحمان للرحیم لل لله کعبه ای / با چوب وچماق از رحمان و رحیم گذشت

بریده باد لسان اسلام روح اله للموسوی / شد درجا لسان الله از حد هر الله گذشت

بریده باد دستان اسلام ناب بن هندللهی / درازدستی اش از مرز هر پستی گذشت

بریده باد حلقوم اسلام دین حزب لللاهی / درید گلوی ملتی خون از بیکران گذشت

بریده باد پاهای اسلام للصاحب للزمانتی / لگدپرانی ازمرز جفتک وچارکش گذشت

دریده باد چشمان اسلام دورز هرشرافتی / درید پردۀ شرف از مرزبیشرمی گذشت

بریده باد سر اسلام مغز للسفلیستی / سفلیسش ازحد هرمغزسفلیسی ترگذشت

شکسته باد دستان اراذل حزب مللایی / دستها شکست صدایش ازهربامی گذشت

شکسته باد پاهای اسلام هرزه گرایتی / کز در و دیوار هرحد و هرحصری گذشت

شکسته باد سر اسلام پست دون حقارتی / سرهاشکست جنایتش ازمرزجنون گذشت

شکسته باد گردن اسلام زینب ثارزارتی / شکست گردن زنهاکارازحدحیوانی گذشت

کورباد اسلام هیز سلیطگان دین دولتی / کردخون وخوردخون و ازرودخون گذشت

نابود باد اسلام خون و خفقان وخلافتی / خون هرجا خفقان از بند و زنجیر گذشت

نابود باد اسلام یا روسری یا تو سری / چوب دستیش آزاد پران وچرخان گذشت

نابود اسلام سنگسار گر کثافتی ولایتی / کردارش درشیطنت باصلواتی غراگذشت

نابود اسلام جایز نهساله دخترجماعتی / همخوابی ومقاربت از حد اسلامی گذشت

نابود اسلام حزب الله نجاستی فسادتی / فساد وارتشاء ازمرز ملای اجنبی گذشت

نابود اسلام میرغضب وکشتارو قتالتی / در کوی و انجمن بادشنه وساطور گذشت

نابود اسلام بی وجود بی غیرتی دولتی / درچارسو وگذر شرارتش از شمار گذشت

نابود ملای سارق مسلح امامتی امالتی / سرقت وجنایت پیوسته اش از حد گذشت

نابود ملا گدا ولی ان جزه ای شیره ای / دارزنی زنجیره ای ازحکم این دون گذشت

نابودباداسلام وقاحتی برد به سیماوصدا / دارزنی چنین از مرز پشم و شیشه گذشت

نابود باد اسلام خون و خوف و خفقان / درس خوفش از مرز چاردیواری ها گذشت

نابود بساط ملا واراذل هراسان زمردم / درس ترس دوسویه شد ازمرزمردم گذشت

استقلال آزادی جمهوری جنائی جهانی / جمهوری جنایتش آزاد از مرز ملل گذشت






اين مکر و ريا گشت به گوش همه ياران…

اين حيله بشد باور يک ملت نادان…

ای وای از اين قوم وازاين ملت بيمار…

لعنت به سر گور امام زاده مکار…

ايرانی که بود تاج سر دانش دنيا

اينک قمه بر سر زدنش خنده دنيا

زنجير به سرو سينه زدن در غم تازی

از شب به سحر در غم ودر گريه وزاری

شد سنت ايرانی پس از عمری شهامت

ای وای از آن قومی که شد خام ديانت

ايرانی بشد چاکر درگاه امامان

آن شيرزن خاک گهر پوش دلارا

شد زينب و زهرا و خديجه و سهيلا

از کوروش واز ايرج و کاوه و بابک

قربانعلی و غلامحسين آمده اينک

لعنت به من و ما که بيگانه ستائيم

پيشانی به سنگ در هر تازی بماليم

لعنت به من و ما که فرزند يلانيم

بيرونی بيگانه از اين خانه ندانيم

نفرين به چونين تيع که تيزش نتوانيم

لعنت به چونين دست که مشتش نتوانيم

اهريمن از اين خانه برون ما نتوانيم

اين ديو ستمکار از اين سفره نرانيم

لعنت به من و ما که خاموش نشستيم

که خاموش نشستيم

سیمین بهبهانی





می خواستند از بدنت پر درآورند

از شانه هات بال کبوتر درآورند

بی شک گلوله ها خودشان دل نداشتند

از سینه های سوخته ات سر درآورند

قُمری نمی گریست، نمی شد پرنده را

در سوگ یک پرنده ی دیگر درآورند

باور نمی کنم بتوانند اینچنین

خون از دهان و بینی دختر درآورند

باور نمی کنم بتوانند سیل خون

از چشم این گلایلِ پرپر درآورند

این روزِ محشر است که نامردها دمار

از روزگار خواهر و مادر درآورند

شاید فرشته ها به خدا قول داده اند

این لحظه را به شیوه ی محشر درآورند

همواره عاجزند که این اشکواره را

این روزها به حالت دیگر درآورند

امکان ندارد این خس و خاشاکِ خشم را

از این دو چشمِ قهوه ایِ تر درآورند





این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست

این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست

این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست

آن دختـــــــــــر چشم آبی گیسوی طلایی

طناز سیه چشــــــــــم چو معشوقه من نیست

آن کشور نو آن وطــــن دانش و صنعت

هرگز به دل انگیــــــــــزی ایران کهن نیست

در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان

لطفی است که در کلگری و نیس و پکن نیست

در دامن بحر خزر و ساحل گیلان موجی است

که در ساحل دریای عدن نیست

در پیکر گلهای دلاویز شمیران

عطری است که در نافه ی آهوی ختن نیست

آواره ام و خسته و سرگشته و حیران

هرجا که روم هیچ کجا خانه من نیست

آوارگی وخانه به دوشی چه بلایست

دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست

من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ

در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست

هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران

بی شبه که مغزش به سر و روح به تن نیست

پاریس قشنگ است ولی نیست چوتهران

لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست

هر چند که سرسبز بود دامنه آلپ

چون دامن البرز پر از چین وشکن نیست

این کوه بلند است ولی نیست دماوند

این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست

این شهرعظیم است ولی شهرغریب است

این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست





آنکس که بداند و بداند که بداند

اسب خرد از گنبد گردون بجهاند

آنکس که بداند و نداند که بداند

بیدارش نمایید که بس خفته نماند

آنکس که نداند و بداند که نداند

لنگان خرک خویش به مقصد برساند

آنکس که نداند و نداند که نداند

در جهل مرکب ابدالدهر بماند

در کشور ما وضع چنین ایست بدانید:

آنکس که بداند و بداند که بداند

باید برود غاز به کنجی بچراند

آنکس که بداند و نداند که بداند

بهتر برود خویش به گوری بتپاند

آنکس که نداند و بداند که نداند

با پارتی و پول خر خویش براند

آنکس که نداند و نداند که نداند

بر پست ریاست ابدالدهر بماند




خودت را بیخودی پاره نکن مهدی نمی آید

دلت را پشت این ،چاره مکن مهدی نمی آید

بمسـجد نعـره وضجه مکـن مهدی نمی آید

به منبـر زورکی گریـه نکن مهدی نمی آید

بقول ایرج شیرین سخن ، آن شازده ماه

“کجازنده شود مرده که افتاده ته چـاه!”

اگر در چاه تاریکی گرفتار است ، کجا آید؟

اگر پشت ترافیک است ، بدان ، هرگز نمی آید!

مگر سیر است زجان خود، میان وحشیان آید؟

همان بهتر که در چاه سیه، بـی شیعـیان مانـد!

اگر از من بپرسی ، گویمت ،شاید که درخواب است

دراین خواب خوش آزارش نده، بیچاره خوشحال است!

یکی گفتا “برمنـقل نشـسته گـرم تـریـاک اسـت”!

مثـال مـلت ایـران، دچـار دیـو تـریـاک اسـت!

یکی هم گفته ” شاید، حضرت مهدی بزندان است”؟

همین روزها طناب دار او دربین میدان است!

بـروزنـامه نوشته، شـده جـاسـوس اسـرائـیل!

مجـازاتش مـلاقـاتی بـود بـا شخـص عـزائیـل!

یکی گفته کـه”پیوسته بـراه سلطـنت هستـند!

یکی هم گفته “شاید با مصدق کرده است خلوت!

یکی گوید”که از دین وخدا برگشته است دیگر”

بدنبـال لنـین رفـته ، شـده یکـبارگـی کـافـر!

“یکی گوید”که اورا دیده است در مرز پاکستان!

فراری گشـته از دسـت بسیجی های بی وجـدان!

نمیدانم ، کجا و کی شود این مسخره پایان؟

جـدا کی میشود این یاوه ها از مـردم نادان؟

امیدی دارم آن صاحب زمان،آن حضرت پنهان

فـرستـد فـاکسـی و حـل معــما را کنـد آسـان!








ای که احادیث عشق هوش تو را برده است
هیچ ندانسته ای جان تو آزرده است
آن همه ذکر و سجود بهر خدای وجود
حیف نیاورده سود زانکه خدا مرده است!
تا به کجا راز عشق آن همه آواز عشق ؟
مونس پرواز عشق حمدِ تو نشمرده است
عالم عشاق درد رفته ز آفاق درد
زانکه درین باغ سرد یک گل پژمرده است
محفل آن سینه چاک قصه ی مجنون خاک
دست خداوند پاک این همه نسپرده است
این همه آیین و دین باورجانی حزین
رنج سیاهی درین مردم افسرده است
مجلس شوم عزا نعره برای خدا
حاصل این ناله ها باطن سرخورده است
مجلس ترحیم او کی رسد ای یاوه گو؟
یاوه مگو مو به مو زانکه خدا مرده است

***

ظلم و تباهی نرفت آتش اسلام
کجاست
راه کجا می رود خانه
ی فرجام کجاست
پیکر آن بی گناه طعمه
ی آونگ دار
عدل خداوند پاک لحظه ی
اعدام کجاست!
این همه نا داوری
نورخدایی نبود
صوفی بدنام شهر خانه
ی ایتام کجاست
نیست خدایی که هست
فهم زبانش عرب
قصه ی قرآن مگو
سوره ی انعام کجاست!
او که بگفت آدمی از گِل و خاک آمده
هیچ ندانسته بود پاسخ ابهام کجاست
ننگ به فرمان مرگ در
ره آییتان
نیست جوابی بگو زاهد
بدنام کجاست
دین به راز آورد دام
هزاران سراب
نیک ببین آیتی دین پر
از دام کجاست
بانگ خدایی نبود تا به سرای عدم
یک اثر از خالقِ این همه
ایام کجاست
عالم عرفان و عشق
وعده ی بیراهه بود
حال بگو دوزخ و آتش
خیام کجاست
گورسرایی که هست منزل
دیرینه را
پیکر ویرانه ی خانه ی
اجسام کجاست
خاص و عوام رفته اند طعمه ی خاکند و بس
هیبت فرعون برفت خالق اهرام کجاست
گرچه تو هم میروی سوی فنای وجود
لیک نداند کسی مرده ی آرام کجاست

***

حاصل کارگه عالم ما چیست بگو
خالق این همه ایام جهان کیست بگو
پیش از این آمدنم عالم جاویـد نبود
بعد از آن مرگ و فنا جای دگر نیست بگو

***

کس پی نبرَد به راز افسانه ی مرگ
هرگز نرود سکوت ویرانه ی مرگ
دنیا که بسان نور شمعی ست وسیع
پر میزند این جهان چو پروانه ی مرگ

***

عالمی باید ولی آخر کجا؟
تا ابد پایین نمی آید خدا…!
عالمی کز نیستی آید پدید
عاقبت پر میزند سوی فنا…

***

گر تو از بیم جهنم به خدا چنگ زنی
بهر باغ ملکوت حیله و نیرنگ زنی
می رسد روز خرابی که درین عالم درد
بهر این جان عزیزت به خدا سنگ زنی!

***

اندرین راهِ خرد از سرِ اکراه باشد
این همه کفر که درباره ی الله باشد
آنکه فرمود منم معنی «خَيْرُ الْمَاكِر»
ای خوش آن کفر که الله تو روباه باشد!

***

دین همه جا عرصه ی نان آوری ست
جهل بشر منشاءِ دین باوری ست
آنکه سفیدست و سیاه بر سرش
حیله گر و روبهِ خاکستری ست

***

این مردم ما سکوت در خواب شدند
دیوانه ی حیله های اعراب شدند
یا گریه برای سر بی جان حسین
یا در غم آن شهید محراب شدند

***

گویند بهشت و دوزخی ننگین است
کز سوز جهنمش دلت غمگین است
این زاهد صومعه که بهتر داند
آن دوزخ و آن بهشت همین پایین است!

***

سهم من و تو به هر دو عالم باشد
آتشکده ای که آن جهنم باشد
زاهد که به هر دو عالمش باغ بهشت
با حور برین همیشه همدم باشد!

***

در خار و خس و خاو و علف نیست که نیست
در عالم و آدمی هدف نیست که نیست
در کوزه و در سکوت ابریق نبود
جانی به تنِ خاک و خَزَف نیست که نیست

***

تمام سجده هایت بی اثر بود
ز خاک مُهر سر بیهوده تر بود
دگر فهمیده ای این نکته را که
خدا مخلوق احساس بشر بود!

***

خدا ابزار زور ظالمان است
شکوه تاج و تخت حاکمان است
وگرنه کو خدا تا حق بگیرد
اگر او صاحب هر دو جهان است!

***

همانا که نماد مسلمین است
خدایی که چو روح آتشین است
نمی دانم که یزدانت کجا بود
که بی جان و اسیر دام دین است!

***

نه میگویم که مخلوق خدایم
نه میگویم که از دنیا جدایم
به نیروی عظیمی که جهانرا
پدید آورده تعظیم می نمایم

***

آنان که فسانه های ایام شدند
میخانه ی جرعه های این جام شدند
در کالبد دین خردورزیشان
فریاد ترانه های خیام شدند




بهر سجاده ی دینم می فرسوده خریدم

که ازین دین ریا کار سخنی خیر ندیدم

برو ای عارف و اینجا تو مگو حرف خدایی

که ز عرفان خدایت به چنین کفر رسیدم

در همان روز که دیدم سخن دین تباهت

چه سخنهای عجیبی ز خدای تو شنیدم

من همان روز که دفتر بگشودم به حدیثت

خط بطلان سیاهی به حدیث تو کشیدم

قصه ی خیبر و خندق به چنین شور نخوانید!

که به شمشیر تفکر سر این خرقه بریدم

دگر این نوحه مگویید که بسی بانی شرمست

که من این دلق ریا را همچو سجاده دریدم

***
بهتر آنست که من کافر عالم باشم

تا که طماع هزار چشمه ی زمزم باشم

گر بهشت جای هوسرانی حور و عربست

پس همان نیک که در کوی جهنم باشم!

چه بهشتی که شود قیمت ویرانی ما

چه ثوابی که فقط در ره ماتم باشم

میهن پاک من اینجا بشود دوزخ درد

تا که با نوح و مسیحای تو همدم باشم!؟

ای که بیهوده بگویی سخن از عاد و ثمود

من نه آنم که پیِ قصه ی مبهم باشم

من نه آنم که درین دشت پر از لاله ی سرخ

به عزای کفن و خون مُحرَم باشم

این همه راز خداوندی او فاش مکن

که به دنبال ره عقل مُسَلَم باشم

در جهانی که خدا مظهر نابودی ماست

بهتر آنست که من کافر عالم باشم






اگر اعدام و تیرباران ره دین است….

اگر کشتار مردم در قوانین است….

اگر دین مبین تازیان این است….

چه بابک شاد و خرسند است که بی دین است

اگر سینه زنی فرمان این دین است

قمه بر سر زدن نامش اگر دین است

عزاداری اگر کیش است و آئین است

چه بابک شاد و خرسند است که بی دین است

اگر اهریمن دین بر سر زین است

اگر عدل علی شمشیر خونین است

اگر آزاده بودن پاسخش این است

چه بابک شاد و خرسند است که بی دین است

اگر دین سوره های جنگ خونین است

همه جا آیه های آتش کین است

اگر صلح و صفا محکوم تمکین است

چه بابک شاد و خرسند است که بی دین است

اگر زن برده بی مایه دین است

اگر دین چادر چرکین و ننگین است

اگر زن در حجاب تار و غمگین است

چه بابک شاد و خرسند است که بی دین است

اگر دین آرزوی مرگ نسرین است

اگر پایان عشق ویس و رامین است

اگر دین دشمن فرهاد و شیرین است

چه بابک شاد و خرسند است که بی دین است

اگر زاهد به منبر والی دین است

ولی پائین منبر حیله آئین است

اگر زاهد ستمکار و سیه بین است

چه بابک شاد و خرسند است که بی دین است

اگر بابک خرد را مهر و آئین است

خردمندی اگر دشمن به هر دین است

اگر کافر خردمند است و بی دین است

چه بابک شاد و خرسند است که بی دین است

بابک اسحاقی