خاکستر سوزان



















ویرایش بر هزینه های نشر می‌افزاید و طبعاً قیمت کتاب را بالا می‌برد. لاجرم این سوالها پیش می‌آید:
چرا ویرایش لازم است؟ هزینه های چاپ اجتناب ناپذیر است، ولی آیا نمی‌توان از هزینه های ویرایش کاست یا بکلی آنها را حذف کرد؟ بهبود کیفی متن از لحاظ فروش، حیثیت ناشر، و نفع عامه چه مزایایی در بر دارد؟

ویراستاران به سهولت می‌توانند اثبات کنند که خدمت آنان کتابها را بهتر می‌کند، غلطهای دستوریشان را تصحیح می‌کند، فصیح‌تر و خواندنی ترشان می‌کند، و از زواید نامربوط مبرایشان می‌سازد. البته بیشتر ناشران رهنمودهایی در اختیار ویراستاران خود قرار می‌دهند تا آنان بدانند با توجه به فروش احتمالی هر کتابی ویرایش آن تا چه حد مقدور و مقرون به صرفه است. هر چه فروش احتمالی بیشتر باشد، پول بیشتر برای ویرایش در نظر گرفته می‌شود، البته به شرطی که ویرایش میزان فروش را افزایش دهد. ناشر وقتی سود بیشتری به دست می‌آورد که کتاب بالقوه پرفروشی به ویرایش اندکی نیاز داشته باشد. گاه نیز ممکن است کتاب پژوهشی ارزشمندی به ناشر پیشنهاد گردد که ویرایش مفصلی بطلبد ولی فروش چندانی نداشته باشد. در این صورت، چاره‌ای نیست جز توسل به سنجش شتابزده. ویراستار حالا باید متن را به مرحله حروفچینی برساند، بی آنکه مته به خشخاش بگذارد که وقتگیر است و پول خوار. (این‌گونه ویرایش لزوماً آسانترین نوع ویرایش نیست، چون به هر حال همه مطالب سنجیده می‌شود.) در سازمانهای انتشاراتی گاه حد ویرایش را به حداقل، معمولی و حداکثر درجه‌بندی می‌کنند. ویراستاران، ضمن رعایت این قیود عملی، می‌کوشند تا کیفیت کتابها را پیش از چاپ بهتر کنند.

ویراستار چه می‌کند؟
ویراستار کلمات شخص دیگری را، که محتمل است رغبت ویژه‌ای به آن نداشته باشد، در اختیار می‌گیرد و به تصحیح (یا بهبود) آن کلمات، که کاری است دشوار و طولانی، مبادرت می‌ورزد. ویراستار ممکن است متنی را که دارد ویرایش می‌کند دوست داشته باشد یا دوست نداشته باشد، تأیید کند یا نکند، ممکن است آن را بکل چیز غلطی بپندارد، یا مهملی که به زحمت نیرزد، یا حتی آن را کتاب ضاله‌ای بداند. مع هذا وظیفه او ایجاب می‌کند که کیفیتش را بهتر کند. هر ویراستاری گاه گرفتار متون بد شده است (گفتن ندارد که او از بهر معیشت کار می‌کند.) متن بی ارزش به محض آنکه منتشر گردد چند و چون خود را بروز می‌دهد، یا شاید معلوم شود که نظر ویراستار غلط بوده است. به هر حال، غالباً متون ارزشمندی در اختیار ویراستار قرار می‌گیرد و او شادمانه زحمت می‌کشد تا آن متون به جهانیان عرضه شود. گمنامی یا از خود گذشتگی ویراستاران اصل رایج پذیرفته شده‌ای است. ویراستار دایه‌ای است که سهم عمده‌ای در پرورش کودکانی دارد که فرزند شخص دیگری به شمار می‌روند. او گاه تمایل پیدا می‌کند که سهمش شناخته گردد و گاه ترجیح می‌دهد که گمنام بماند.

این توصیف مجرد از شغل ویراستار جنبه‌ای اساسی از زندگی حرفه‌ای او را آشکار می‌سازد: دستاوردها معمولاً به نام شخص دیگری ثبت می‌شود. از این لحاظ، فرآیند ویرایش حتی می‌تواند معمایی اخلاقی به وجود بیاورد. فرض کنید متن دستنوشت کتابی به ناشر عرضه می‌گردد که حاوی اندیشه جاذبی است، بموقع است، و احتمالاً خوانندگان فراوانی خواهد داشت. ولی نویسنده این کتاب قریحه ادبی چندانی ندارد. غالباً آنچه می‌گوید همان نیست که می‌خواسته است بگوید، و اندیشه‌ها را بی نوازه بیان می‌کند. متن دستنوشت پذیرفته می‌شود و ناشر، با موافقت نویسنده، ویراستاری را انتخاب می‌کند تا به ویرایش بپردازد: به تقریب هر جمله‌ای را بازنویسد، ترتیب فصول را تغییر دهد، مکررات را حذف کند، و به هر جا که لازم بود عبارت وصل کننده‌ای یا پاراگراف آغازگری بیفزاید. نگین اندیشه حالا در کلاف مناسبی جای گرفته است. نویسنده، در پیشگفتار کتاب، بزرگوارانه از کارمندان ناشر تشکر می‌کند و چه بسا که نام ویراستار را ذکر کند و بگوید بسیاری از اصلاحات مدیون اوست (ولی واضح است که تمام نقایص کتاب– پیشگفتار چنین می‌گوید– فقط ناشی از خطای نویسنده است.) آیا عرضه کتاب به عنوان اثر نویسنده‌اش اخلاقاً موجه است؟ آخر به نویسنده کتاب کمک فراوانی شده است. ما که اهل حرفه ویرایشیم معمولاً می‌گوییم بگذار چنین باشد. بسیاری از نویسندگان نیازمند کمکند، و بیشتر ناشران آماده فراهم آوردن وسیله این کمک. در نتیجه، جامعه ذره‌ای نور معرفت کسب کنند.



کالچرال لوجیک - شاید شما هم در یکی دو ماه گذشته اسم «استاکس نت - Stuxnet» را شنیده باشید، نامی که چه به گوش شما آشنا بیاید یا خیر، برای سربازان سایبری جمهوری اسلامی در همین مدت کوتاه به نامی مخوف و آشنا تبدیل شده است.

اگرچه استاکس نت یک ویروس (کرم) کامپیوتری است، اما با ویروسهای «معمولی» یک فرق بسیار بزرگ دارد:‌ استاکس نت جنگ افزاری است فوق پیشرفته، و با یک ماموریت خاص. ماموریت استاکس نت یافتن و مختل کردن یک سیستم خاص مرتبط به پایگاه اتمی ایران بوده است، و از آن مهمتر، اخبار منتشر شده حاکی از آنند که استاکس نت ماموریت خود را با موفقیت به انجام رسانیده است.

سایت «گرداب»، متعلق به ارتش سایبری جمهوری اسلامی، در خبری که چند روز در مورد این ویروس منتشر کرد اخطار داد که اين ویروس «به خصوص شركت‌هايي را هدف میگیرد كه از سيستم تجاري SCADA استفاده میکنند . از اين سيستم معمولا براي كنترل فرايندهاي توليد از يك محل متمركز استفاده مي‌شود . . . اين سيستم بيشتر در شركت‌هاي نفتي و در نيروگاه‌هاي توليد برق كاربرد دارد» تیتر خبر گرداب:‌ «فعالیت کرم جاسوس استاکس نت همچنان ادامه دارد.»

همانطور که گفتم، استاکس نت تنها دو سه ماهی است که به طور گسترده در ایران مورد توجه قرار گرفته است، اگرچه تا همین یکماه پیش نیز پايگاه اطلاع رسانی تخصصی فناوری اطلاعات و ارتباطات ايران، «آی سی تی پرس»، از قول محسن حاتم، معاون وزیر صنایع و معادن نوشت، «فراگيري كرم جاسوس استاكس ‌نت در رايانه‌هاي ايراني مربوط به يكي دو ماه اخير بوده و هنوز آمار و ارقام دقيقي درباره ميزان آلودگي رايانه‌هاي ايراني به اين كرم وجود ندارد،» و همانجا هم آقای معاون وزیر اعلام میکنند که به گمانش استاکس نت ویروسی است که با انگیزه های «اقتصادی و سیاسی» در ایران منتشر شده است. گفتنی است که به گزارش نشریه پی سی ورلد، استاکس نت حدود یک سال است که وارد چرخه اینترنتی خود شده است، اما اولین بار در ماه ژوئیه، یعنی کمتر از سه ماه پیش، توسط یک موسسه امنیتی در بلاروس کشف شده است.

در هر حال جزئیات زیادند در مورد استاکس نت، از جمله اینکه متخصصین معتقدند به احتمال زیاد این ویروس از طریق پیمانکار روسی به سایت بوشهر رسیده است، چرا که حدود یک سال پیش سایت اینترنتی پیمانکار فوق هک شده بود و تمام صفحات و پرونده های موجود در آن به بد افزارهای مختلف آلوده رها شده بودند تا جائی که هنوز هم برخی از بخشهای سایت آنان به دلیل وجود بدافزارها قابل دسترس نیست. اما آنچه که ویروس (کرم) مزبور را امروز بیش از قبل به اخبار کشانده است، همانطور که گفتم، رسیدن این ویروس به هدفش است، چرا که ظاهرا اخبار به بیرون درز کرده اند که استاکس نت در واقع موفق شده است کار نیروگاه اتمی بوشهر را مختل کند و گشایش آن را به تعویق بیاندازد.

وبسایت «پی سی ورلد - PCWorld» در خبری که همین امروز منتشر کرده است مینویسد، «متخصصین امنیتی که استاکس نت را بررسی کرده اند به توافق رسیده اند که کرم استاکس نت برنامه بسیار پیشرفته کامپیوتری است که با یک هدف نوشته شده است: از کار انداختن رآکتور هسته ای بوشهر.»

پی سی ورلد همچنین اضافه میکند، «محققینی که استاکس نت را مطالعه کرده اند همه هم عقیده اند که این برنامه توسط یک مهاجم بسیار پیشرفته و پرتوان، احتمالا توسط یک دولت، و برای تخریب هدفی بسیار بزرگ طراحی شده است». این مقاله جزئیات فراوانی در مورد استاکس نت و دلایلی که متخصصین آن را ویروسی با هدف تخریب سایت بوشهر تشخیص داده اند ارائه میدهد که خواندنش را به علاقه مندان توصیه میکنم.

گفتنی است که این خبر امروز در سطح‌ گسترده تری در رسانه های دیگر نیز منتشر شده است، و مثلا کریستین ساینس مانیتور در مقاله مفصلی که به این موضوع اختصاص داده است از استاکس نت به عنوان «اولین سلاح‌ فوق پیشرفته سایبری» نام میبرد که با هدف تخریب فعالیتهای نیروگاه بوشهر به «اینترنت» انداخته شده است و به هدف خود نیز رسیده است.

اگرچه اولین بار این یک پژوهشگر امنیتی سایبری در آلمان، به نام «رالف لانگر - Ralph Langner» بود که نتایج تحقیقات خود بر استاکس نت را به عنوان یک برنامه با هدف تخریب سایت اتمی بوشهر اعلام کرد (در وبلاگ خودش، اینجا ببینید)، اما امروز کریستین ساینس مانیتور همچنین از قول متخصصان امنیتی امریکائی نیز نکته های دقیقتری در مورد فعالیت و هدف این ویروس انتشار داده است. این نشریه نوشته است که متخصصین فوق تایید کرده اند که، «استاکس نت یک موشک سایبری با قدرت تخریب سطح نظامی و با دقت بسیار بالاست که اوایل سال گذشته شلیک شد تا به جستجو به قصد تخریب یک هدف واقعی بسیار مهم بپردازد.»


کالبدشکافی مرگ مشکوک محافظ فرمانده نیروی قدس سپاه

جـــرس: یکی از اعضای جدا شدۀ نیروی قدس سپاه (یگان برون مرزی سپاه پاسداران) در نامه ای به دادستان نظامی تهران، خاطرنشان کرده است "پرونده مرگ مشکوک سید آیت موسوی، محافظ قاسم سلیمانی (فرمانده نیروی قدس) و مسئول دفتر سردار ربیعی(خانی) نیاز به بازبینی دارد."

سید آیت موسوی، چندی پیش بعد از اختلافات و مشاجراتی که با مقامات ارشد نیروی قدس پیرامون نقش سپاه در "قاچاق سلاح و مواد مخدر و همچنین مداخلات در عراق" داشت، بطور ناگهانی و در حالیکه عازم اربیل عراق بود، در جنوب غربی ایران (جاده فاو)، در اثر تصادفی مشکوک (جدا شدن لاستیک اتومبیلش) کشته شد و بلافصله در دارالسلام اسلامشهر، قطعه شهدا دفن شد.

یکی از اعضای جدا شدۀ نیروی قدس سپاه، در گزارشی به جرس، از نامه خود به شکرالله بهرامی(دادستان نظامی تهران) خبر داده؛ که از وی خواسته است پرونده کشته شدن سید آیت موسوی، محافظ قاسم سلیمانی و مسئول دفتر سردار ربیعی(خانی) مورد بازبینی قرار گیرد.

این عضو جدا شدۀ نیروی قدس سپاه پاسداران، در گزارش خود به جرس نوشته است:

"سید آیت موسوی را در یکی از هیئت های عزاداری در محله فلاح تهران شناختم. سال ١٣۸١ بود .در تعطیلات دوران آموزشی بودم. سید خیلی آرام و تودار بود. بچۀ اسلامشهر بود. سرهنگ زرگر که از ناحیه فک و دهان جانباز جنگ بود و چندین سال مسئولیتی در سپاه قدس داشت، خیلی از بچه های اسلامشهر را به سپاه قدس برد.

بعدها مرتضی سبزی که او هم ساکن همانجا بود، در گزینش سپاه قدس وارد شد و خیلی دیگر را با خود داخل برد؛ که سید آیت موسوی هم یکی از آنها بود که خدمت سربازیش در قدس سپری شد و بعدها نیز رسمی همانجا شده بود.

موسوی از همان اول به واسطه دوستی و آشنایی با سید محمد عسگری که در حال حاضر مسئول دفتر ۹۰۰ قدس (پشتیبانی حوزه لبنان) است و قبلا مسئول دفتر تشریفات آن مجموعه بود، به عنوان سرباز به دبیرخانه و بعدها به دفتر سردار ربیعی (با نام مستعار خانی) رفته بود.

موسوی به من می گفت خانی خیلی به من محبت می کند و حتی پیشنهاد ماندنم در سپاه قدس را هم او داده و کار رسمی شدنم را پیگیری کرده بود.

بعد از مدتی به دفتر قاسم سلیمانی (فرمانده نیروی قدس) رفت و در گروه محافظین وی وارد شد و از آن زمان حضورش در قدس شناور شد. از دفتر خانی، سلیمانی، تا دفتر پشتیبانی و تشریفات لبنان تا نهایتا دفتر عراق؛ و آخرین حضورش آجودان سردار خانی بود که مسئول دفاترتشریفات قدس و با حفظ سمت جانشین سلیمانی بود.

از همان زمان (ورود به دفتر عراق)، موسوی چند مرتبه برای خروج از نیروی قدس استعفا نامه ای خطاب به خانی نوشت و در آن نامه با اشاره به برخی از موضوعات که ماموریت سپاه پاسداران این نیست خواستار قبول استعفای خود شده بود.

وی همچنین از تخلفات گسترده قاسم سلیمانی برایم (راوی گزارش) بارها صحبت کرده بود و اینکه از وضعیت کنونی سپاه خسته شده و نمی تواند در آنجا بماند.

موسوی گفت محفل هایی در نیروی قدس سپاه قدرتی را ایجاد کرده اند که دست به قاچاق سلاح و مواد مخدر و قتل های غیر قابل تصور می زنند.

خودش از جلساتی که همراه سردار ربیعی و قاسم سلیمانی و افرادی چون حاج قدرت باجلان برای خرید رای در عراق رفته بودند می گفت و از اینکه بعضی ها برای دریافت وام های یک میلیون تومانی، باید چند ماه در صف باشند؛ ولی اینها در یک فقره فقط ۸۰۰ هزار دلار در یک شهر کوچک عراق هزینه کرده بودند.

سید آیت می گفت خسته شده ام و می خواهم بزنم بیرون .

روزی که به همراه تیمی به سرپرستی سردار ربیعی با پرواز ماهان به اربیل عراق می رفتند، من شیفت اطلاعات بودم در فرودگاه، تعطیلات عید سال 85 بود.

چند شب قبلش به من زنگ زد گفت اربیل می روم کجایی؟ گفتم من شیفتم بیا می بینمت.

دیدمش و به مزاح گفتم مگه استعفا ندادی؟
گفت «سلیمانی من را به دفترش صدا کرده و جلوی من استعفا را پاره کرده و گفت ...کسی که خربزه می خوره پای لرزش می نشیند. اگر قرار بود بری اشتباه کردی که آمدی داخل، ما برای حفظ نظام کار می کنیم... و آیت موسوی گفت من هم گفتم حاجی قاچاق کجاش حفظ نظام است، و سلیمانی به من گفته این چیزها به تو ارتباط ندارد...»

اما این موارد گذشت تا اینکه موسوی به من گفت به مسافرت می رود و بعد از چند روز ناگهان خبر آمد که در جاده فاو، لاستیک تویوتا هایلوکس سپاه قدس که وی سوارش بوده، کنده شده و چپ کرده است.

اکنون جای سوال دارد اینکه سید جلوی من به اربیل رفت چطور سر از جاده فاو در آورد و تاریخ کشته شدنش را 3 فروردین اعلام کرده بودند؛ در حالیکه ششم کشته شد.

سید آیت همیشه به همراه فرماندهان سپاه قدس جایی می رفت و قبل از سفر اربیل نیز، حاضر به رفتن به عراق نبود و خودش هم می گفت راضی به رفتن نیستم ولی اگر نروم برایم مشکل درست می کنند.

اما مسئله این است که وی خیلی چیزها از نیروی قدس می دانست.

مقامات سپاه گفتند که در اثر کنده شدن لاستیک (آنهم لاستیک تویوتا هایلوکس)، ماشین وی چپ کرده است و من که خودم در غسل دادن کنار جسدش بودم، اثری از تصادفی که ماشین چپ کرده باشد یا سر و بندش آسیب دیده باشد، قابل مشاهده نبود.

از مراسم غسل تا دفن او هم، قاسم سلیمانی هم ربیعی از اول تا آخر حضور داشتند و مدام به پدرش می گفتند نگران هیچ چیز نباشید ما هستیم و همه چیز را انجام می دهیم و با اعلام شهادت وی و دفن او در قطعه شهدا دارالسلام در اسلامشهر، همه نکات و موارد همراه سید را زیر خاک دفن کردند.

سید آیت موسوی حرف های زیادی برای گفتن داشت.از کارهای غیر قابل تصور قدس می گفت.یکبار با یکی از سرهنگ های نیروی قدس به نام ضیایی با نام مستعار سفری که در معاونت عملیات قدس است درگیر شده بود و صورتش را زخمی کرده بودند...

اکنون فقط امیدوارم همکاران و دوستان نزدیکش مثل ع...، ج... و خیلی های دیگر که او را از نزدیک می شناختند، در برابر این موضوع سکوت نکنند. زیرا آنها و خیلی های دیگر که نامشان برده نشد امروز در قدس کار می کنند و شاهد این تخلفات هستند.اینان می دانند سید آیت موسوی را حذف کرده اند؛ اما با مصلحت اندیشی سکوت می کنند.

من نتوانستم سکوت کنم زیرا سید را و حقیقت را نمی توانم فراموش کنم.

سید آیت موسوی، ساکن شهرک واوان محله...، کوچه ...بود.هنوز هم خانواده اش همانجا سکونت دارند. نمی دانم مسئولین قدس چه پاسخی دارند اما امیدوارم پاسخ قانع کننده ای به سوالات زیر داشته باشند :

الف/سید آیت موسوی در روز دوم فروردین کشور را به همراه تیمی با سرپرستی سردار ربیعی(خانی)ترک نمود.اما چند روز بعد اعلام می گردد که وی در تاریخ سوم فروردین در جاده فاو به علت کنده شدن لاستیک خودرو تویوتا کشته می شود.مطابق لیست ورود و خروج مسافرین ایشان در چه تاریخی وارد کشور شدند که در تاریخ سوم فروردین در جاده فاو به علت کنده شدن لاستیک خودرو کشته شدند؟

ب/چرا اجازه داده نشد که جنازه سید آیت موسوی کالبد شکافی شود و پزشکی قانونی اعلام نظر نماید که کشته شدن وی در اثر چه چیزی بوده است؟

ج/چرا با توجه به اینکه سید آیت موسوی تصادف نموده بودند و به گفته برخی از نیروهای سپاه قدس خودروی ایشان با سرعت زیادی چپ کرده است هیچ آثاری از تصادف در بدن وی وجود نداشت."

لازم به ذکر است سامانه خبری – تحلیلی جنبش راه سبز (جــرس)، در راستای اطلاع رسانی و شفاف سازی، از کاربران و مخاطبان و آگاهانِ این قضیه می خواهد، تا اطلاعات تکمیلی و مرتبط با این مسئله را به این سایت ارسال نمایند.







داستان یا نوول - Novel - اثری است روایی به نثر که مبتنی بر جعل و خیال باشد.
داستان اگر طولانی باشد به آن رمان و اگر کوتاه باشد به آن داستان کوتاه می گویند. نوول اصطلاح انگلیسی است و معادل آن در اکثر زبانهای اروپایی رمان است . اصل واژه انگلیسی نوول، واژه ی ایتالیایی نوولا است به معنی مطلب کوچک تازه نوولا که در قرن چهاردهم در ایتالیا مرسوم بود، نوعی قصه ی کوتاه منثور است که معروف ترین نمونه آن قصه های د کامرون اثر بوکاچیو است.

از اجداد دیگر رمان امروزی، روایات پیکار ِسک است که در قرن شانزدهم در اسپانیا مرسوم بود و نشانه هایی از این شیوه، در آثار مارک تواین به چشم می خورد. پیکارسک مشتق از واژه ی اسپانیایی پیکار ، به معنی دغل باز و محیل و کلک زن است و پیکارسک صفتی بوده برای داستانهایی که به اعمال پیکاروها می پرداختند. عیار و معروف ترین نمونه این سبک، " دُن کیشوت " سروانتس (1605 م) است که در این داستان معروف، مردی مخبِّط هنوز می خواهد با آرمان های شوالیه گری- که دیگر در زمان او منسوخ شده است – زندگی کند. در دن کیشوت توهّم و واقعیت به نحو استادانه ای در مقابل یکدیگر نمود شده است . به هر حال دن کیشوت را از مهم ترین الگوهای قدیم رمان امروزی دانسته اند.

داستان در معنی امروزی اش در اروپا بعد از سروانتس و رابله پدید آمد، یعنی تقریباً از قرن هجدهم به بعد، بعد از شکست فئودالیسم و بر روی کار آمدن طبقه ی بورژوا. مثلاً در 1719 «دانیل دوفو » در انگستان، «روبنسون کروزئه ی» را نوشت که از نظر اسلوب، تقریباً پیکارسک است؛ به این معنی که مجموعه ای از داستانهای فرعی مجزا ( اپیزود) است که در حول و حوش یک قهرمان با هم جمع آمده اند. البته در آن وحدتی است و موضوع اصلی آن تلاش برای بقا در جزیره ای غیر مسکونی است.

سرانجام در نیمه دوم قرن نوزدهم ، رمان از همه انواع ادبی پیش افتاد و کلاً جای حماسه و رمانس را گرفت. و روز به روز با استفاده از تکنیک های سمبولیست ها و اکسپرسیونیست ها و حتی سینما به افق های تازه تری دست یافت. توالی و تداوم زمانی را بر هم زد و اشکال و مضامین و موضوعات متنوع و حتی عجیب و غریبی را از دنیای اساطیر و رؤیاها و خیال و توهّم وام گرفت و به شیوه هایی بکر و جالب چون شیوه ی تداعی معانی آزاد یا جریان سیال ذهنی دست یافت. در این شیوه که بعداً از آن سخن خواهیم گفت روایت اعمال و حوادث، ذهنی است و همه چیز از ورای لایه های ذهن و از اعماق باطن و دنیای درون ، توصیف و تشریح می شود. آثار پروست، جویس ، ویرجینیاولف ، فاکنر، موفقیت به کارگیری روش های جدید را در داستان نویسی به اثبات رساندند.

در دهه های اخیر، داستان نویسی باز قلمروهای جدیدی را کشف کرد. ولادیمیر ناباکوف نویسنده ی روسی ساکن در غرب، داستان هایی با شیوه ی معروف به بازگشت به اصل نوشت، یعنی داستانهایی که موضوع اصلی آنها در باب سرنوشت خود نویسنده و نسل و نژاد اوست . در این داستانها، نویسنده با استفاده از دانش خود در زمینه ی زبان هایی مختلف ، جناس ها و طنزها و جوک هایی ساخته است و گاهی هم به نقیض سازی (پارودی) رمان های دیگران و حتی خود پرداخته است. داستان هایی هم هست که برخی به آنها ضد رمان Anti- Novel می گویند زیرا در آنها از شیوه های به اصطلاح منفی استفاده شده است، تا عناصر و عوامل سنتی داستان را بی اعتبار و محو و حذف کند. نویسنده به عمد، قراردادهایی را که معهود ذهن خواننده است رعایت نمی کند و از این رو خواننده دچار سردرگمی و حیرت است . از نویسندگان این نوع داستان ها یکی " آلن رب گریه " فرانسوی است که از پیشگامان به اصطلاح رمان نو محسوب می شود. او در 1957 رمان حسادت را نوشت که در آن عناصر معمول و متعارف رمان از قبیل هسته داستانی (Plot). شخصیت، توصیف، زمان و مکان، راهنمایی های معمول برای هدایت خواننده، همه و همه نادیده انگاشته شده است . در این اثر، وضع یک شوهر حسود و شکنجه های ذهنی او، با سبکی نوین مطرح شده است .

در سال های اخیر نویسندگان آمریکای لاتین ، شیوه تخیل دیگری را در داستان نویسی مطرح کردند و به فضاهایی سخت جذاب و جادویی دست یافتند . به این شیوه رئالیسم جادویی گویند. یکی از معروف ترین نویسندگان این شیوه ، گابریل گارسیا مارکز است که آثار او از قبیل " صد سال تنهایی " به فارسی ترجمه شده است .



امیر فرشاد ابراهمیمی - در همین مجال برایتان از حضور عوامل حزب الله لبنان و دست کم از سه عضو سرشناس آنها حسین منیف اشمر و ابو ناصر و نواف نصار ملقب به ابو محمد گفته ام . به نظر من و بسیاری دیگر از پیگیر کنندکان این ماجرا این سه نفر تکه هایی از کوه یخی هستند که اکنون ظاهر شده اند و این ماجرا باید توسط همه حقیقت یابان پیگیری شود .
ماجرا گرچه از سوی دفتر حزب الله لبنان در تهران تکذیب شده است ، یعنی دقیقا جایی که دست کم تا ماه پیش حسین اشمر در آنجا فعالیت می نموده است ، اما این رخداد واضحتر از آن است که با یک تکذیب پرده پوشی شود ، تا چندی پیش در سایت مقاومه که سایت رسمی حزب الله لبنان می باشد در سمت راست آن بنری وجود داشت که مختص علی منیف اشمر که به قمرالاستشهادیون معروف است وجود داشت ، در میان آن عکسها عکسی وجود داشت که خانواده اشمر من جمله همین حسین در دیداری خصوصی در کنارعلی خامنه ای نشسته بودند و مورد تفقد ایشان قرار می گرفتند که اکنون آن صفحه نیست !( آیا کسی میتواند کش آنرا در گوگل پیدا کند ؟) اما عکس حضور در مراسم تشییع جنازه عماد مغنیه از فرماندهان ارشد حزب الله لبنان در بیروت موجود است که در زیر می بینید


عکس زیر را نیزهمه ما دیده ایم و اکنون اگر با دقت بیشتری نگاه کنیم می بینیم که این چهار نفر همین افراد مشهور مورد نظر می باشند ، اما فرد سمت چپ او نیز در تمامی لحظات در کنار این دو است او کیست?

فرد چهارم البته ایرانی است و نامش " کریم بوغانی " است اهل آمل و بزرگ شده روستای دینان است وی عضو نیروی قدس سپاه پاسداران است و در یگان9000 نیروی قدس فعالیت می کند ، به عکسهای دیگر وی نیز نگاه کنید وی همواره یا در کنار این سه لبنانی است و یا مشغول ضبط فیلم و عکس است


محل خدمت نامبرده یعنی یگان نه هزار نیروی قدس پیشتر یعنی تا هشت سال پیش وظیفه اش چیز دیگری بود و اکنون مسئولیت واکنش سریع و ضد خرابکاری در امنیت داخلی است . ستاد این یگان در محل زیر است :

تهران – خیابان ولیعصر – نبش ساختمان ایرنا کوچه مجلسی شماره 8 – با تابلوی : موسسه فرهنگی همت .
اکنون واضح است که مسئولیت برخورد مستقیم با مهندس موسوی بر عهده این یگان و سپاه پاسداران است چرا که در عکسهای تسخیر و پلمپ ستاد مهندس موسوی در قیطیره ما این سه نفر را می بینیم ، در تمامی اعتراضات و تجمعاتی که مهندس موسوی حضور داشته است این چهار نفر را می بینیم ، من جمله عکسهای زیر :





حال از همه جویندگان حقیقت می خواهم این موضوع را ردگیری کنند همانطوریکه در عکسها مشاهده می کنید اینها مسلح و حتا مجهز به بیسیم هم می باشند پس اگر بگوئیم بصورت خودسر و از سر عرق و غیرت دینی اینکار را می کنند بیشتر جوک هست ، من اصلا پا را فراتر از این میگذارم و می گویم همه این حرفها دروغ هست و لبنانی بودن اینها هم ساخته وپرداخته ذهن من هست این چهارنفر کیستند ؟ مشخصات اینها چیست ؟ چرا صدا و سیما که به هر دروغ و اتهام به نیروهای انقلاب اسلامی از سوی ضد انقلاب می پردازد و در برنامه های مختلفش آنرا بررسی می کند این سه نفر را نمی آورد تا مثل بلبل فارسی حرف بزنند و بگویند ایرانی هستند و مشخص شود ما دروغگوئیم ؟ پس سئوال اصلی اینجاست به عرب یا عجم بودنشان اصلا کاری نداریم اینها کیستند ؟ مگر دادستان وقت تهران آقای سعید مرتضوی اعلام نکرد که حمله به ستاد مهندس موسوی در روز انتخابات کار عوامل خودسر و ناشناخته بوده است ؟ چه دلیلی متقن و گویا تری از این که این چهار نفر هم در تسخیر ستاد بوده اند ، هم به ضرب و شتم وحشیانه ملت پرداخته اند ، در روز قدس نیز به خشونت دامن زدند و هم در روز عاشورا با شلیک مستقیم اسلحه کلت ملت را در پل کالج نشانه رفته اند ؟ اینها کیستند ؟ و براستی چه حاشیه امنی است که این روزها گرداگرد این افراد را احاطه کرده است ؟ به سر خط اصلی این نوشتار برمیگردیم "حزب الله لبنان در ازای چه اینگونه خوش رقص می کند ؟ " چرا باوجود بسیج و سپاه و اطلاعات و بقول حضرات آحاد میلیونی عاشقان و جان برکفان ولایت واکنش سریع و سرکوب سازمانی را به نیروهای خارجی واگذار کرده اند ؟ چه سری است که امروزه لبنانی ها محرم تر و خودی تر از نیروهای سرکوبگر داخلی شده اند ؟


سایت انقلاب - روز 18 تير ساعت 5/3-4 به چهارراه وليعصر رسيدم به سمت ميدان رفتم تا يک حدی شلوغ شده بود هر چه به سمت پايين می آمديم مردم بيشتر می شدند مردم شعار می دادند، ماموران آنها را متفرق می کردند چند بار در جاهايی بودم که از پشت و جلو به ما حمله می کردند نيروی انتظامی و لباس شخصی و گارد ويژه سعی می کردند ما را محاصره کنند و به ما حمله می کردند .

5d1537ea7f9b5d9ac95e1d74c6c3441a-310x210.jpg - 48.93 Kb

خيلی باتوم خوردم ولی چند بار توانستم فرار کنم. برای استراحت کنار خيابان نشستم و منتظر اينکه دوباره جمع شويم و اعتراض شروع شود و شعار بدهيم که يکی از لباس شخصی ها مرا صدا کرد.

e78aa7e9-b338-45f2-a96b-66885f00a219_mw800_mh600_s.jpg - 31.41 Kb

اول ترسيدم که مرا شناخته باشد ولی راه فرار نداشتم چون تمام آنجا را نيروی انتظامی پر کرده بود در همين حال بودم که از پشت يک نفر مرا گرفت و دستم را از پشت بست ولی چون بلوز و شلوار مشکی پوشيده بودم و ته ريش داشتم شک کردند که از بسيج باشم به دوستانش نشان داد که آيا مرا می شناسند آنها گفتند نمی شناسيم. مرا انداختند داخل ماشين ، موبايلم را گرفتند و دادند دست يک خانم اطلاعاتی. من از آن خانم خواستم که زنگ بزند و به خانواده ام خبر بدهد که مرا گرفته اند ولی با يک فحش مرا به داخل ماشين هل دادند . ماشين پر بود ما را به کلانتری 107 بردند. رفتارشان خيلی توهين آميز بود می گفتند بزنيد تا حرف بزنند. من آدرسم را درست دادم که اگر خانواده دنبالم هستند بتوانند مرا پيدا کنند. در آنجا حدود 300 نفر آورده بودند . شب گفتند غذای اينجا فقط برای پرسنل است و به شما نمی رسد، صبح شد ساعت 5/8 با پول به ما صبحانه دادند. بعد از بازجويی حدود ساعت 5/10-11 يک عده را به اوين و يک عده را به کهريزک بردند در پشت در کهريزک ماشين ها را مدتی نگاه داشتند مثل اينکه می گفتند جا نيست در هر حال ما را به داخل بردند خيلی توهين آميز با ما برخورد می کردند. وقتی وارد شديم يکی از زندانی ها که آنجا بود از دست يکی از بچه ها تکه نان بربری که داشت گرفت و با تمام ولع می خورد ، ما تازه فهميديم که کجا آمده ايم . ما را پهلوی همه لخت کردند و مشخصات می گرفتند و صدا می کردند بايد با سرعت طرف سوله می رفتيم اگر کمی آرام می رفتيم می زدند. بسيار تحقير آميز برخورد می کردند ار الفاظ بسيار زشت استفاده می کردند.

06f97adb80ae7725fe02fa6fe949de2f.jpg - 59.00 Kb

در هنگام جابجايی بايد با سرعت داخل و خارج می شديم و چون در کوچک بود و تعداد زياد بچه ضربه می ديدند همه سعی می کردند که به سرعت بروند تا کتک نخورند، داخل سوله بسيار کثيف بود، مدام عرق می کرديم و زمين سوله از عرق ما خيس بود . داخل سوله کلی زندانی عادی و بقول خودشان اراذل و اوباش بودند . در مواردی آنها بچه ها را اذيت می کردند، بصورتيکه بچه ها به تنهايی حتی دستشويی نمی رفتند و جمعی به اين طرف و آن طرف می رفتند . ولی بين آنها هم بودند کسانی که با مرام بودند و هوای ما را داشتند و ديگران را تهديد می کردند که حق ندارند ما را اذيت کنند . فضای زندگی بسيار نامناسب بود حتی جا برای خواب نبود و به علت گرما توان بچه ها گرفته می شد من تمام اين چند روزی که آنجا بودم فقط دو ساعت خوابيدم. ماموران هم به دلايل مختلف شروع به زدن بچه می کردند. امير را با اينکه مريض بود می زدند بچه ها اعتراض می کردند که او را ول کنيد و ما را بزنيد ولی آنها برای اينکه بيشتر بچه ها را اذيت کنند او را می زدند. امير با اينکه حالش خيلی بد بود بچه ها را باد می زد و محسن هم همينطور مدام به بچه ها می رسيدند. محسن می گفت من برای 18 تير آمدم و به بچه ها دلداری ميداد. وقتی ديدند که بچه ها روحيه شان را باخته اند شروع به خواندن زيارت عاشورا کردند ، همه بچه ها با هم دعا می خوانديم حتی بعضی از زندانی های عادی هم با ما دعا ميخواندند و از اينکه بچه ها دعا می خوانند تعجب می کردند. حدود 20 نفری از بچه ها در قفس گذاشته بودند و شرايط سخت تری داشتند. کمی سيب زمينی کپک زده با آبی که از فاضلاب جمع کرده بودند به ما می دادند که آن هم بعد گفتند ديگر نيست .

Read more

سوله ها يک پنجره کوچک داشت که از آن هم به جای اينکه هوايی وارد شود دود گازوئيل وارد می کردند. بچه ها اکثرا مريض شدند و عفونت کردند از 19 تا 23 تير آنجا بوديم با شرايط بسيار سخت زندانی ها را از پا آويزان می کردند. بعد از مدتی امدند و موهای ما را از ته زدند. محسن گفت موهايمان را می زنيد آيا می توانيد اعتقاداتمان را هم تغيير دهيد. اول نمی دانستيم که آبی که به ما دادند از کاسه توالت جمع آوری شده است ولی بعد هم که بچه ها فهميدند چاره ای جز استفاده از آن نداشتند وقتی تشنه می شدند لب می زدند. همگی بوی تعفن گرفته بوديم. فضا هم بسيار آلوده بود. وقتی چند نفری مردند آنها از پزشک ارتش خواستند که گواهی بدهد که بر اثر منژيت مرده اند حاضر نشد از پزشک قانونی خواستند که بگويد بر اثر مننژيت مردند ولی او هم زير بار نرفت خلاصه از سرباز وظيفه خواستند که گواهی بدهد که او هم داد ولی او را هم مسموم کردند و کشتند. امير می گفت دوباری که او را پيش او بردند گفت بود چيزيت نيست و برگردانده بود. روز 23 تير ما را صدا کردند و سوار اتوبوس کردند و به طرف اوين آوردند . امير همانجا تمام کرد وسط اتوبوس گذاشتند. ما را که به اوين بردند تمامی لباس هايمان را کندند و به حمام فرستادند. حتی نگهبانها با ماسک پيش ما می آمدند می ترسيدند که مريض شوند ......

بعدها فهميديم وقتی خبر شهادت محسن روح الامينی و محمد کامرانی . . . به بيرون درز کرد و به گوش خامنه‌ای رسيد ما را منتقل کردند.


http://maadaraan.tk/


روز آنلاین - حسام حنیفه، یکی از شهدای روز 25 خرداد است که خانواده او نیز همچون خانواده های سایر جانباختگان وقایع بعد از انتخابات، از عدم رسیدگی به شکایت و معرفی قاتل فرزندشان به "روز" می گویند. خانواده ای که علیرغم بنیه ضعیف مالی، حاضر به گرفتن دیه نیستند و خواهان معرفی قاتل فرزندشان هستند.

حسام حنیفه، جوان 19 ساله ای بود که روز 25 خرداد و در مقابل پایگاه بسیج مقداد، بر اثر اصابت گلوله جان باخت.حسام را شاید بتوان از گمنام ترین شهدای اخیر دانست که تاکنون حتی عکس او نیز منتشر نشده و خانواده داغدیده او، در حالیکه برای اولین بار بعد از یکسال، سکوت خود را شکسته اند، اما امکان ارسال عکس فرزند شهیدشان از طریق اینترنت را هم ندارند.

نادر حنیفه، پدر حسام حنیفه که هنگام شهادت فرزندش در شهرستان میانه بوده و تلفنی از شهادت او باخبر شده است، در آغاز مصاحبه به "روز" می گوید: فرزند من در راه وطنم رفت در راه عدالت و آزادی و من سرم را بالا می گیرم و به او افتخار میکنم.

خانواده حسام حنیفه در حالی با روز مصاحبه کرده اند که پیش از این خبرگزاری فارس مدعی شده بود خانواده حسام به اتفاق خانواده داوود صدری از میرحسین موسوی شکایت کرده اند؛ ادعایی که خانواده حسام رد و تاکید میکنند که آنها خواهان معرفی قاتل فرزندشان هستند و اجازه نمی دهند از خون فرزند شهیدشان، سوءاستفاده سیاسی شود.

مادر داوود صدری نیز روز گذشته به "روز" گفته بود "مقصر کسانی هستند که مردم را به بازی گرفتند و اگر نمیخواستند مردم رای بدهند، بهتر بود از اول اعلام میکردند فلانی رئیس جمهور است و مردم را بازی نمیدادند".

گفتگوی "روز" با خانم حنیفه، مادر حسام حنیفه را در ذیل بخوانید.

سالگرد شهادت فرزندتان تازه گذشته، آیا شما مراسمی برای سالگرد گرفتید؟

بله، البته ما روز 25 خرداد مراسم نگرفتیم اما چند روز بعد که آخر هفته هم بود مراسم گرفتیم و خوشبختانه مشکلی هم پیش نیامد. بعد هم که رفتیم سر خاک داوود در امامزاده عبدالله.

یک سال از شهادت فرزند شما گذشته در این مدت آیا کسی به شما سر زده؟

نه همان اوایل فقط از تلویزیون آمدند و مصاحبه کردند اما پخش نکردند. شاید برای اینکه ما آدم های سیاسی نیستیم و حرف سیاسی نمی زنیم و کاری هم به سیاست نداریم.

مگر چه چیزی از شما می خواستند بگویید که نگفتید؟

ما گفتیم که قاتل فرزند ما را بیاورند و معرفی کنند. بگویند چه کسی بچه مارا زده؛اما آنها می گفتند مقصر آقای موسوی است. ما هم گفتیم که مشکل شما با آقای موسوی ربطی به بچه ما ندارد و بگذارید ما به درد خودمان بسوزیم.

شما شکایت کرده اید. پرونده تان در چه مرحله ای است؟

بله شکایت کردیم. اما تا به حال هیچ جوابی به ما نداده اند. یک سال است فقط می گویند پیگیری میکنیم اما هنوز معلوم نیست این پیگیری به کجا رسیده چون به ما که چیزی نمی گویند.

از تعدادی از خانواده های شهدا خواسته شده دیه بگیرند؛ به شما هم چنین چیزی گفته شده ؟

نه تاکنون که حرفی نزده اند. من هم با اینکه همسرم کارگر است و زندگی خیلی سختی داریم اما به هیچ عنوان خون بچه ام را با پول معامله نمی کنم. من فقط میخواهم بدانم چی به سر بچه ام آورده اند. فقط بگویند چه کسی بچه مرا زد. بچه من که کاره ای نبود. 4 ماه بود در یک شرکت نقشه کشی استخدام شده بود. سرش به کار خودش بود. خودشان می گویند پسرتان اتفاقی تیر خورده و کاره ای نبوده. خب بیایند بگویند چه کسی اتفاقی پسر مرا کشت.

چه کسی به شما گفته که پسرتان اتفاقی تیر خورده؟

از بنیاد شهید آمدند گفتند که این بنیاد حسام را به عنوان شهید پذیرفته و برای حسام کارت صادر میکنند و گفتند که حسام اتفاقی گلوله خورده و در راهپیمایی نبوده است.

ولی حسام در مقابل پایگاه بسیج مقداد و در میان مردم بوده که گلوله خورده است.

من آدم سیاسی نیستم نمیخواهم حرفی بزنم که مشکلی برایمان به وجود بیاورند. همین که میگویند اتفاقی تیر خورده خب ما هم می گوییم بیاورید و قاتلی که گلوله اش اتفاقی به حسام ما خورده را معرفی کنید.

خانم حنیفه، خبرگزاری فارس مدعی شده شما از مسببین ماجرا و بخصوص میرحسین موسوی شکایت کرده اید. این ادعا صحت دارد؟

ما شکایت کردیم و گفتیم قاتل بچه ما را معرفی کنند. ما از آقای موسوی و هیچ کس دیگر شکایت نکرده ایم. حتی قاتل را هم نمیدانیم کیست که مشخصا از او شکایت کنیم. ما در دادسرای جنایی شکایت کردیم و گفتیم قاتل بچه مان را معرفی کنند. بگویند چه کسی او را با گلوله زده است.

شما چگونه از شهادت فرزندتان مطلع شدید؟

حسام با دوستانش بود. آنها به ما زنگ زدند و گفتند یکی از دوستانش وقتی حسام تیر خورده با او بوده و همه چیز را دیده است.

خانم حنیفه ممکن است برگردیم به یکسال قبل و از آن روزها از شما بپرسم؟

متاسفانه نمی توانم. بگذارید در قلب من بماند. تنها می گویم قسمت حسام این بوده که در راه آزادی و مملکتش شهید شود. من واقعا به قسمت اعتقاد دارم. شکایتم را هم پیش خدا می برم خدا قضاوت خواهد کرد.

در صحبت هایی که قبل از سالگرد با همسرتان داشتم ایشان می گفتند مزار حسام، هنوز سنگ قبر ندارد و....

بله تا سالگرد حسام نتوانسته بودیم برای مزار او سنگ قبری بگذاریم. وضع مالی چندانی نداریم که، حسام در اصل کار میکرد و کمک خانواده بود که پر کشید. بعد از بنیاد شهید آمدند و گفتند آنها سنگ قبر را می گذارند و رفتند. اما خب هر طور بود خودمان در سالگرد حسام، با هزینه خودمان سنگ قبر را گذاشتیم.

خانم حنییفه اگر در پایان صحبت خاصی و یا درخواستی دارید که میخواهید به گوش مسئولان هم برسد بفرمایید.

حرف خاصی ندارم چه درخواستی می توانم داشته باشم، وقتی بعد از یک سال، قاتل بچه ام را معرفی نکرده اند؟ من دردهایم را با خدای خودم قسمت میکنم و به او پناه می برم. خدا قاضی عادلی است.



اگر تا به حال به این نکته فکر کرده اید که روزی منتقد یک متن داستانی شوید حتما این مطلب را بخوانید
تمام انرژی و عصاره‌ی روحتان را در یک داستان می‌ریزید. شب‌ها و روزها بر سر یک صفحه وقت می‌گذارید و کار می‌کنید تا دست آخر داستان نوشته می‌شود. در مرحله‌ی بعد داستانتان را به کسی می‌دهد تا بخواند، شاید آن شخص، خودش نویسنده باشد و شاید هم یک دوست. خلاصه خیلی وقت گذاشته‌اید تا داستانی بنویسید که پرفروش باشد یا دیگران از آن استقبال کنند. حتماً می‌دانید که اگر به صورت حرفه‌ای دنبال نوشتن هستید، دانش چگونه خوب نوشتن لازم است ولی کافی نیست. دانش دیگری را هم باید بدانید. درست است. دانش نقد کردن حرفه‌ای یک داستان در زیر، سیاهه‌ای از نکات و سؤال‌هایی که یک نقد خوب را شکل می‌دهند آورده شده و البته روش‌های فراوانی برای نقد یک داستان هست. می‌توانید بعد از نوشتن داستانتان چند روزی آن را کنار بگذارید و بعد مطالب زیر را بخوانید. بعد ببینید آیا این نکات در داستانتان رعایت شده است.

فرآیند نقد

در این بخش از نقد داستان سعی کنید موارد زیر را اجرا کنید. به یاد داشته باشید که نگاه شما در چند موردی که در زیر آمده هنوز آن نگاه یکسر تکنیکی به داستان نیست.

الف ـ به هیچ وجه مبادرت به خواندن سایر نقدهایی که راجع به این داستان نوشته شده است نکنید. می‌توانید خواندن آنها را به بعد موکول کنید.

ب ـ ‌به‌عنوان یک خواننده، برداشت و احساس خود را از داستان، بنویسید. برای مثال می‌توانید روی این موضوع دقت کنید که آیا داستان از همان پاراگراف‌های اول توانسته شما را به خود جذب کند؟

ج ـ ضعف‌های داستان را پیدا کنید. به یاد داشته باشید که نوشتن یک نقد دو هدف را دنبال می‌کند: یکی، مشخص کردن نقاط ضعف آن و دیگر، ارائه‌ی پیشنهادهای سازنده برای نویسنده تا داستان خود را تقویت کند.

د ـ اگر داستان نقطه‌ی قوتی دارد آن را مشخص کنید.

هـ ـ هرگز طی نقد داستان به نقد شخصیت نویسنده نپردازید. تمرکز شما فقط و فقط باید روی نوشته و متن باشد. بنابراین زندگی و شخصیت نویسنده هیچ ارتباطی به نقد اثر ندارد.

نقد عناصر داستان

یک داستان معمولاً در بردارنده‌ی عناصری است که به شکل قاعده درآمده‌اند. البته یک داستان خوب الزاماً نیازی به تبعیت بی‌چون و چرا از این قواعد ندارد و می‌تواند از این قواعد تخطی کند و حتی ژانر خود را هم زیر پا بگذارد. با این حال، در مبحث روایت‌شناسی، روایت باید دارای ویژگی‌هایی باشد تا در فرایند شناخت و نقد آن به مشکلی بر نخوریم. در زیر به شکل ساده و گذرا این عناصر بررسی می‌شود؛ با این توضیح که دو کتاب ارزشمند «دستور زبان داستان» از احمد اخوت و عناصر داستان از رابرت اسکولز (ترجمه‌ی فرزانه طاهری) جزء منابع خوب حیطه‌ی روایت‌شناسی و شناخت عناصر داستان‌اند که می‌توانید به آنها مراجعه کنید.

الف ـ شروع داستان (OPENING)

آیا اولین جملات و پاراگراف‌های داستان توجه شما را به خود جلب کرده‌اند؟ هرقدر که نویسنده در داستان خود شروع بهتری داشته باشد، بیشتر می‌تواند خواننده را جذب کند. حتی ما وقتی در کتابفروشی هستیم و کتاب داستانی را می‌بینیم که با نویسنده‌ی آن آشنایی نداریم، یکی از معیارها برای خرید آن می‌تواند توجه به دقت به نحوه‌ی شروع آن باشد. ادوارد سعید گفته: «بدون داشتن ذره‌ای از احساس آغاز، هیچ اثری را نمی‌توان شروع کرد؛ همان‌طور که بدون این احساس پایانی هم در کار نخواهد بود». رابرت اسکولز در کتاب عناصر داستان معتقد است که در شروع داستان باید شخصیت‌های کلیدی معرفی و مناسبت‌های اولیه‌ی آنها مشخص شود، زمینه برای کنش اصلی آماده شده و چنانچه داستان نیاز داشته باشد، چیزی درباره‌ی گذشته‌ی آن عنوان کند. باید در شروع داستان اولین نشانه‌های بحران داستان به خواننده نشان داده شود؛ بحرانی که بعداً کنش اصلی داستان را به همراه دارد. به هرحال شروع داستان خیلی مهم است و یک منتقد هم حتماً باید به شروع داستان توجه اساسی داشته باشد.

ب ـ کشمکش (CONFLICT)

منظور از کشمکش، درگیری ذهنی یا اخلاقی شخصیت داستان است که از امیال یا آرزوهای برآورده نشده یا مغایر ناشی می‌شود. در داستان باید دید آیا کشمکش عاطفی شخصیت اصلی و نیز کشمکش بین شخصیت‌های دیگر وجود دارد؟ و نویسنده تا چه حد توانسته کشمکش بین شخصیت‌ها و کشمکش شخصی قهرمان داستان را نشان دهد.

طرح (PLOT)

مبحث طرح یکی از مباحث پیچیده و اساسی در داستان است. اما این‌جا به‌طور گذرا می‌گوییم منظور از طرح، نقشه،‌نظم، الگو و شمائی از حوادث است. به بیان بهتر، حوادث و شخصیت‌ها طوری در داستان شکل می‌یابند که کنجکاوی و تعلیق خواننده را به دنبال می‌آورند. خواننده حوادث داستان را پی می‌گیرد و می‌خواهد علت وقوع آنها را بداند. شاید لازم باشد بگویم که طبق تعریف ای.ام.فورستر بین داستان و طرح، فرق است. داستان نقل رشته‌ای از حوادث است که بر طبق روالی زمانی ترتیب پیدا کرده‌اند. اما طرح، نقل حوادث است با تکیه بر موجبیت و روابط علی و معلولی. در این قسمت از نقد باید نکاتی را که مرتبط با طرح است در نظر بگیریم: آیا طرح اصلی واضح و قابل باور است؟ آیا شخصیت اصلی مسأله‌ی تعریف شده‌ای برای حل کردن دارد؟ آیا خواننده می‌تواند زمان و مکان داستان را به آسانی تشخیص دهد؟ و...

فضاسازی داستان (SETTING)

در این قسمت باید دید آیا توصیف کاملی از پس زمینه‌ی داستان ارائه شده است! آیا نویسنده اسم‌های خوبی برای آدم‌ها، مکان‌ها و اشیا به کار برده است؟ آیا بین زمان و نظم حوادث در داستان هماهنگی است؟

شخصیت‌پردازی (CHARACTERIZATION)

شخصیت در تعریفی ساده، انسانی است که با خواست نویسنده پا به صحنه‌ی داستان می‌گذارد و کنش‌های مورد نظر نویسنده را انجام می‌دهد و سرانجام از صحنه‌ی داستان بیرون می‌رود. البته در نگاهی دیگر، شخصیت موجودی پویا است که در کنش‌های داستانی ظاهر می‌شود و اگرچه از طرح کلی داستان پیروی می‌کند ولی گاهی خود ابتکار عمل به دست گرفته و همه‌چیز را رهبری می‌کند. در نقد داستان باید دید آیا شخصیت خوب پردازش شده است؟ آیا تصویر استادانه‌ای از فرهنگ، خصوصیات، دوره‌ی تاریخی و موقعیت مکانی شخصیت اصلی ارائه شده است؟ آیا حس تناقض و کشمکش درونی شخصیت به خوبی نشان داده شده است؟

دیالوگ (DIALOGUE)

در این قسمت باید دید آیا کلماتی که از دهان شخصیت‌ها بیرون آمده تناسبی با خلق و خوی آنها دارد؟ آیا خواننده قادر است از خلال دیالوگ بین شخصیت‌ها به فضاسازی‌ها و توصیف‌های نویسنده پی ببرد؟ اگر چنین باشد می‌توان داستان را دارای نقطه‌ی قوت دانست.

زاویه دید (POINT OF VIEW)

زاویه دید منظری است که نویسنده ـ راوی و یا شخصیت‌ها از طریق آن به داستان و حوادث آن می‌نگرند. این منظر، به‌طور عمده دو ساحت دارد: ساحت چشم و ساحت فکر. ساحت چشم نگاه یا نظر (PERSPECTIVE) را به بار می‌آورد و ساحت فکر، ایدئولوژی و وجهه‌ی نظر را. در داستان باید دید زاویه‌ی دید اول شخص است یا سوم شخص و یا دانای کل. در عین حال تغییر زاویه دید در داستان به چه شکلی است؟ آیا این کار به شکلی استادانه انجام می‌شود؟ و اصولاً آیا در داستان ما شاهد تعدّد زاویه دیدها هستیم یا یک زاویه دید واحد بر داستان حاکم است؟

مواردی که در بالا مطرح شد جزء عناصر اصلی داستان محسوب می‌شوند که دانستن آنها اگرچه برای داستان‌نویسی و ناقد لازم است، اما کافی نیست. یک اثر داستانی خلاقانه، ظرفیت‌های خاص خود را دارد؛ لذا مطابقت دقیق و موبه‌موی آن با عناصر فوق، نقطه‌ی قوت و برجستگی آن محسوب نمی‌شود. با این حال چنانچه اثری بتواند پابه‌پای این قواعد، تفاوت‌ها و برجستگی‌های خاص خود را هم داشته باشد، آن وقت ما می‌توانیم آن را داستانی قوی و ارزشمند بدانیم و مطمئن باشیم که ارزش بیشتر از یک بار خواندن را دارد
.



سید حسن میر کاظمی ، فرمانده بسیج مسجد الهادی در تپه شمس آباد تهران و مدیر عامل کارخانه دنیای فلز واقع در اتوبان کرج است .
سید حسن میر کاظمی در کارنامه درخشان خود دخالت در سرکوب هیجده تیر و البته ماموریت به استان خرم آباد برای ضرب و شتم مصطفی تاج زاده در فرودگاه خرم آباد هنگامی که برای نشست دفتر تحکیم وحدت مراجعه نموده بودند را نیز دارد .میرکاظمی از اعضای برجسته و شناخته شده انصار حزب الله نیز می باشد .در زیر عکس کارخانه ایشان را که چندی پیش وزیر محترم دولت محمود احمدی نژاد مورد بازدید قرار داده اند را نیز می بینید و سند دیگری که برایتان مسلم می سازد چگونه شهروندان خدوم و جنایتکار جمهوری ولایت فقیه از رانتهای مختلف استفاده می کنند ! بله این جناب سید حسن میر کاظمی که جوانان را به گلوله می بندد. 175 میلیارد تومان از بانک کشاورزی پول گرفته و پس نداده است. به عنوان بزرگترین بدهکار بانک است .




بسیجی بپا خیز که صبرت به سر آمد
خوش باد بهشتی ز سوی رهبر آمد
بسیجی٬ بپا خیز٬ که هجر تو تمام است
این بوی خوش از نایب آقا و امام است
این رهبر دنیاست که رو سوی تو آورد

این رایجه بو کن ٬ در سینه فرو کن ٬
این بوی تبرک شده کز زیر لباس است؟
از جانب آقا به وزیده است و حلال است
طوفان بزرگ است ؟٬ یا سیل دمان است؟
از نافه آهوست این بوی معظم ؟ نی نی
بادی است که از مقعد رهبر به وزان است.
این بوی بهار است ٬ از اطراف خیار است

با عطر خوشش سوسن و نارنج چسان است ؟
این گوز عظیم است٬ همان زرته عظمی است
از کون مبارک به وزیده است و روان است
بس نیک سرشت است ٬ ریاحی ز بهشت است
شهدی است که جاری است ٬ز سوی سبلان است
بویی ملکوتی است ٬ این فیض عظیم است
از خشتک آقاست٬ که این سان فوران است

الحق که بهار است ٬ فقیه است و خمار است
بیهوده چه گویید که; پیر است و نزار است؟
این خامنه ای آهوی چین است٬ خاموش ٬ نه این است
او کان نبات است٬ ز کانش برکات است
از کان معظم همه جا مشک و عبیر است

بسیجی ، کجا دیده چنین رایحه ای خوش؟
بسیجی چه خوشبخت و چه سر خوش
شادان و غزل خوان ٬ خوش حالت و خندان ٬
سرمست از آن بوی٬ می خواند به هر کوی :
" ای خامنه ای ٬ خامنه ای٬ مشک و عبیر ی
سر چشمه هر رایحه ای ٬ عطر کبیر ی"





مریم و پسر هفده ساله اش از سی خرداد سال گذشته تا امروز سکوت کرده اند و هیچ گاه بغض هایشان رسانه ای نشد اما مردم آنها را پیدا کرده اند و سراغ شان رفته اند و پای گریه هایشان نشسته اند… هرگاه از نحوه کشته شدن و عکس های او در پزشکی قانونی و بی قراری هایش می گوید صدای اش می لرزد اما وقتی از همدلی های مردم می گوید دلش آرام است. مریم می گوید موفق نشدند هیچ عکسی هم از همسرشان را منتشر کنند و همین عکس را هم در ایام خرداد ، دوستان آقای خسروی در اینترنت منتشر کرده بودند.

بخوانید گفتگویی را که که حاصل همراهی همین مردمی است که به خانه اش رفته اند و شماره تماس او را برایم فرستاده اند تا نام مسعود خسروی نیز در کنار سایر شهدای یک انتخابات خونین فراموش مان نشود:

جرس: مسیح علی نژاد” از خرداد که همسرم گلوله خورد تا خود امروز نه من و نه خانواده همسرم با هیچ رسانه ای مصاحبه نکردیم، یعنی هیچ تلاشی برای شناساندن خودمان به مردم نکردیم. اما مردم خودشان ما را شناختند، پسرهفده ساله ام همیشه می گوید تنها چیزی که دل دردمند او را آرام می کند فرهنگ فرهیخته مردم ایران است که خودشان خانواده های کشته شدگان بعد از انتخابات را به عنوان «شهید» می دانند و برای دلجویی از خانواده های داغ دیده کم نگذاشتند، برای همین همیشه آرزو می کنم کاش کسی پیدا شود و بگوید آیا همسرم را در لحظه آخر که گلوله خورد و به زمین افتاد، دیده است تا حداقل من و پسرم که هیچ نشانی از قاتل او پیدا نکردیم، سوال های بی جواب مان را از مردم بپرسیم.”
این واگویه های مریم، همسر شهید مسعود خسروی است که پس از گذشت بیش از یک سال هنوز وقتی از لحظه دیدار آخر خود با همسرش، پشت کامپیوتر پزشکی قانونی تهران سخن می گوید، صدایش می لرزد و آرام می گرید و در تمام طول مصاحبه اما سعی می کند هرگز با زبان تند و تلخ ، راوی تلخی های یک سال گذشته خود و خانواده اش نباشد، با همین استدلال چندین بار تاکید می کند که دلش نمی خواهد در معرفی شهیدی که خوش فکر و روشن اندیش بوده است، جز از ادبیات و کلمات پسندیده بهره ببرد.
راهپیمایی سی خرداد که با خون و آتش همراه شد کشته های زیاد بر جای گذاشت که مسعود خسروی یکی از آنها است که همسر او می گوید نمی داند مسعود آن روز دقیقا کجا بود و برای چه او را در این روز مورد اصابت گلوله قرار دادند. شماره تماس همسر این شهید از طریق یکی از شهروندان که این روزها به عنوان شهروند روزنامه نگاران، مهمترین نقش اطلاع رسانی را به عهده گرفته اند در اختیار جرس قرار گرفته است. گفتگوی تلفنی جرس با همسر شهید «مسعود خسروی دوست محمد» را بخوانید:

بیش از یک سال از کشته شدن همسرتان می گذرد و کلامی از شما و خانواده مسعود خسروی در هیچ رسانه ای منتشر نشده است، چرا تا کنون سکوت کرده اید؟
به توصیه وکیل مان سعی کردیم با هیچ رسانه ای گفتگو نکنیم تا شاید ایشان بتواند آنچه که خواست قلبی مان بود را از طریق دستگاه قضایی همین کشور پیگیر باشد اما متاسفانه علی رغم پیگیری های مداوم ایشان تاکنون از دستگاه قضایی هیچ جوابی دریافت نکرده ایم. اگرچه ما هیچ تلاشی برای شناساندن خود به مردم نکرده ایم، اما مردم در حق ما کم نگذاشتند و خودشان ما را شناختند. برای سالگرد همسرم کسانی به خانه ما آمدند که ما اصلا آنها را نمی شناختیم.

می دانم بعد از گذشت یک سال یاد آوری وقایع روز سی خرداد و اتفاقی که برای همسرتان افتاد برای شما سخت است اما ممکن است بفرمایید اولین بار چه کسی به شما خبر کشته شدن همسرتان را داد؟
همسرم چون کارمند بود، طبق معمول باید غروب به خانه بر می گشت، اما غروب سی خرداد هرچه منتظر بودیم خبری از همسرم نبود. هرچه بیشتر می گذشت ما هم بیشتر نگران می شدیم. حتما یادتان هست که آن روزها تلفن ها را هم قطع می کردند، برای همین زنگ زدن های ما به گوشی همراه ایشان هم بی جواب می ماند. به اتفاق خواهر ایشان و دوستان همسرم همه جا را گشتیم. آن شب ما هم مثل خیلی از خانواده های دیگر بی خوابی کشیدیم تا فردا که باز جستجو های ما شروع شد. به تمام بیمارستان های تهران سر زدیم که سر آخر یکی از بیمارستان ها به ما گفت فردی با چنین مشخصات آنجا بود و ما را راهی پزشکی قانونی کردند. پسرم در همه این شرایط همراه ما بود.

پسر شما چند سال دارد؟
هفده سال دارد ولی با همین سن کم اش می خواست تکیه گاه من باشد، می خواست مواظب من باشد و همه جا با من می آمد. پسرم نگذاشت من بروم و عکس ها را در پزشکی قانونی ببینم. به من می گفت تو نیا، خودم می روم. شوهر خواهرهمسرم و دوستان نزدیک مسعود نیز حضور داشتند وعکس ها را هم شناسایی کرده بودند و موضوع را آرام آرام به من گفتند. ولی پسرم می گفت من باید خودم بروم و مطمئن شوم که عکس های پدر من است. هیچ کس نتوانست جلوی او را بگیرد. پسرم خودش رفت و پدرش را شناسایی کرد…

دیدن آن عکس ها چه اثری روی پسر نوجوان شما و روند تحصیلی او در یک سال گذشته به جای گذاشت؟
تاثیر خیلی تلخی گذاشت و تا مدت ها پریشان بود. هر کاری می کردیم نمی توانست روی مدرسه اش متمرکز شود. می گفت: « من نمی خواهم به مدرسه بروم، اصلا چرا باید بروم». هرچه تلاش می کردم او را آرام کنم، می گفت؛ «بگذار توی حال خودم باشم ، می خواهم فقط به پدرم فکر کنم، این حال را از من نگیر من نمی توانم از فکر پدرم بیرون بیایم» و این تنها چیزی بود که آن روزها تکرار می کرد…سخت بود اما پسرم خیلی بزرگی کرد و بعدها فهم او از مرگ و البته چگونه کشته شدن حتی برای من هم قوت قلب شد. حالا به من می گوید؛ « اگر پدر تصادف می کرد و کشته می شد من بیشتر داغون می شدم اما چگونه کشته شدن پدرباید ما را آرام کند.» .

خود شما چطور؟ آیا بالاخره موفق شدید عکس های آخر همسرتان را ببینید ؟
بله …چقدرزیبا، چقدرزیبا…آرام بود و انگار یک رضایت عجیبی در صورتش بود، با این همه، حال همه ما آنجا خراب شد ، سخت ترین لحظاتی بود که در زندگی مان می دیدیم. من بعد ها چندین بار نحوه مرگ و کشته شدن همسرم را در خواب هم دیدم، حتی در خواب هایم آرام بود و از مرگش رضایت داشت. شاید به ما و خانواده همسرم خیلی خیلی سخت گذشت اما نمی دانم چرا چهره همسرم را پر از رضایت دیدم.

عکس ها آیا نشان می داد که همسر شما چگونه تیر خورده بود؟
بله. به صورت همسرم گلوله شلیک کردند. سمت راست صورتش…تیر از پشت سرش خارج شده بود.

برای تحویل پیکر و تشیع جنازه با مشکل خاصی مواجه نشدید؟
نه ، بعد از سه روز پیکر همسرم را به ما تحویل دادند و ما هم او را به خاک سپردیم، اما هنوز صحنه هایی که از زاری ها و بی قراری های خانواده های کشته شدگان در پزشکی قانونی دیدیم از یادمان نمی رود. رنج های کسانی که آن روزها دنبال جنازه عزیزترین کسان شان می گشتند و به آن زودی که ما توانستیم پیکر همسرم را تحویل بگیرم آنها موفق نشدند ناراحت کننده بود. غم پدرها و مادرها و خانواده های دیگر را که می دیدیم خیلی متاثر می شدیم. شاید باید بگویم خوشبختانه پدر و مادر مسعود زنده نبودند تا مصیبتی که ما کشیدیم را آنها هم بکشند.
فقدان همسرم یک رنج بود ولی اینکه از پا نیافتم و بتوانم برای پسرم هم مادر باشم و هم پدر درد دیگری بود که در این یک سال خیلی سخت گذشت. همیشه با خدای خودم وقتی خلوت می کردم آرزو می کردم از این همه غم مریض نشوم تا بتوانم در نگهداری پسر نوجوانم کم نیاورم.

پیگیری شما در دستگاه قضایی تا کجا پیش رفت؟
ما وکیل گرفتیم و شکایت کردیم. آقای حبیب نژاد به عنوان وکیل خیلی پیگیر شدند اما پیگری های ایشان هم انگار در دستگاه قضایی جوابی نداشت. ما خواستار شناسایی قاتل همسرمان شدیم. فقط می خواستیم بدانیم چه کسی گلوله را شلیک کرد و چرا. اما همین را هم هیچ کس تا به حال پاسخگو نبود. حتی اگر کسی برای اعتراض به خیابان رفته باشد مگر می شود به همین راحتی او را کشت و بعد حتی نگویند قاتل چه کسی بود؟

به جز شناسایی قاتلان کسانی که در کهریزک کشته شدند، به هیچ یک از شکایت های خانواده های کسانی که در خیابان کشته شده اند تا کنونی جوابی داده نشد آیا فکر می کنید هنوز هم باید پیگیر بود؟
ما امیدمان را از دست ندادیم و هنوز منتظریم. به نظرم هیچ خانواده ای امیدش را برای شناسایی قاتل عزیزش از دست نمی دهد.
آیا شده تا به حال که فکر کنید چرا از میان آن همه مردمی که به خیابان آمدند همسر شما کشته شد؟
خیلی وقت ها به این موضوع فکر می کنم با اینکه می دانم هر کس دیگری می توانست همین بلا سرش بیاید اما گاهی اوقات واقعا با خودم فکر می کنم این همه خون هایی که ریخته شد، این همه آدم هایی که کشته شدند، آیا اینها آدم های معمولی بودند؟ لابد خیلی از کسانی که رفتند چه فکرهایی که در سرشان داشتند، همسر خود من آدم خیلی خوش فکری بود…الهی بمیرم، الهی بمیرم برای سری که… به مغرش شلیک کردند، کسی که به صورت همسرم شلیک کرد انگار خوب می دانست کجا را هدف قرار دهد…مسعود به خیلی چیزهای دور و برش فکر می کرد… مغزش را نشانه رفتند به همین راحتی کشتند…همسرم خیلی عدالت طلب بود.

حرف آخر:
کاش مردم و شاهدانی که صحنه تیر خوردن همسرم را دیده اند، خودشان را به ما معرفی کنند ، من و پسرم سوال های زیادی داریم که تاکنون هیچ کس جواب مان را نداده است.



آنچه که‌ می‌خوانید خاطرات تکان‌دهنده یک خبرنگار و روزنامه‌نگار زن به نام فرشته قاضی از تجربیات او در دوران بازداشتش است. این سخنان بی‌شک از دردناک ترین و تکان‌دهنده ترین اسنادی است که در دل تاریخ می‌ماند. جنایتکاران می‌روند و این حوادث پایان می‌پذیرد اما اسناد تاریخی می‌مانند و برای نسل‌ها شهادت می‌دهند.

متن کامل این گفتار را که در سایت روزآنلاین منتشر شده است را در زیر می‌خوانید:

صدای باز شدن دری آهنی را می‌شنوم و متعاقب آن صدای زنی را که دستم را گرفته و به داخل می‌کشد.در بسته می‌شود. چشم بندم را بر می‌دارد. دو زن در مقابلم ایستاده‌اند و از من می‌خواهند لباس‌هایم را در بیاورم؛ مانتو و روسری را در می‌آورم و کفش‌هایم را نیز.

اما می‌گویند باید تمام لباس‌هایت را در بیاوری! من شوکه می‌شوم و اعتراض می‌کنم. زنی که قدی بلند و هیکلی درشت دارد جلو می‌آید. می‌گوید: قانون اینجا این است تمام لباس‌هایت را بیاور. و اشاره به لباس زیرم می‌کند. مقاومت می‌کنم اما دستانم را می‌گیرد و روی زمین می نشاند و یک زن دیگر نیز به جمع این دو اضافه می شود در میان تقلای من، تی شرتم را از تنم خارج می‌کنند و شلوارم را نیز. من همچنان مقاومت می‌کنم اما سه نفری به جانم می‌افتند و با خشونت هر چه تمام‌تر، که با ضرب و شتم همراه است، در مقابل فریادها و دست و پا زدن های من، تمام لباس‌هایم را از تنم خارج می‌کنند و به بازرسی بدن ضرب دیده‌ام می‌پردازند. می‌گویم: من امروز در دادسرا بازداشت شده‌ام و از پیش احضار شده بودم و چیزی به همراه ندارم؛ اما فایده‌ای ندارد. بعد از تقلایی نیم ساعته آنچه را که می‌خواستند می‌کنند و بعد تی شرت و شلوارم را می‌دهند و می‌پوشم و به سلولی منتقلم می‌کنند.
هنوز در شوک هستم و تمام تنم درد می‌کند. هنوز به خودم نیامده‌ام که در را باز می‌کنند و می‌گویند: حاجی آمده.

در همان سلول چشم بندم را می بندند و چادری سرم انداخته و به اتاق بازجویی منتقلم می کنند. با خود می گویم: به بازجو اعتراض خواهم کرد و...
رو به دیوار و بر صندلی می‌نشینم و چشم بند بر چشمانم است و از اطرافم بی‌خبرم. صدای مردی را از پشت سرم می شنوم که می گوید: در افغانستان با چه کسانی دیدار داشتی و برای چه سازمانی جاسوسی می‌کردی؟
از شوک اول خارج نشده، مجددا شوک دیگری وارد می‌شود. می‌گویم: من خبرنگار سایت امروز هستم و به همین دلیل بازداشت شده ام و... هنوز حرفم تمام نشده فریاد می‌کشد: چند بسته قرص ضد بارداری با خود برده بودی؟ من ناباورانه می شنوم؛امابه آنچه می شنوم باور ندارم. تکرار می کند و من اعتراض میکنم اما با لحن مشمئز کننده ای می گوید: یا جاسوسی یا روابط نامشروع. انتخاب با خودته! و مرا به سلول باز می‌گردانند. چند سال پیش و هنگام جنگ افغانستان به عنوان خبرنگار همشهری، به این کشور سفر کرده ام و امروز با گذشت سالها با چنین اتهامی مواجه می شوم یعنی مرا خاطرسفر به افغانستان بازداشت کرده اند؟ اما چرا چند سال دیرتر؟ هر چه سعی می‌کنم بر خود مسلط باشم، نمی شود. بارها توضیح میدهم که نه جاسوسی در کار بوده و نه رابطه نامشروعی و... اما فایده ای ندارد. بازجویی که او را نمی بینم شروع به تعریف جزئیاتی می کند که گویا در فیلم های پورنو دیده است؛ و با لحنی مشمئز کننده.

یقین پیدا می‌کنم که مریض جنسی است و لذت می‌برد از تعریف آنچه که بر زبان می‌آورد. احساس بی پناهی آزارم می‌دهد و شنیدن آنچه که در هر جلسه بازجویی ـ از مسائل جنسی و لحنی مشمئز کننده ـ از سوی بازجو بیان می‌شود.
با چه خبرنگارانی دیدار داشتی؟ چه اطلاعاتی به آنها دادی؟ چقدر پول گرفتی؟.....
پس جاسوسی نکرده‌ای رفته بودی برای ارضا شهوات پستت؟ با چند نفر خوابیدی؟ چند نفره... می‌کردی و....
ناخود آگاه یاد فیلم بازجویی زن سعید امامی می‌افتم. از ترس بر خود می‌لرزم. می‌نویسم برای جاسوسی به افغانستان رفته بودم و از همان موقع برای امریکا جاسوسی می‌کنم و پول خیلی خوبی هم می‌گیرم و...

رفتار بازجو بهتر می‌شود و به یکباره از سال‌ها پیش می‌آید به همین سال‌های نزدیک تر و به سایت امروز که از کی در این سایت کار می‌کنم.
اما یک روز بعد دوباره مسائل عوض می شود ودیگر از امروز نمی پرسد، بلکه از روابط و آشنایی ام با چهره های سیاسی و همکاران مطبوعاتی ام می پرسد. توضیح میدهم که یک روزنامه نگارم و به عنوان خبرنگار سیاسی با همه چهره های سیاسی از اصلاح طلب و راست رابطه دارم؛ اما رابطه ای که بازجو میخواهد از من بشنود با رابطه خبری که من با این چهره ها داشتم متفاوت است. یکی یکی اسامی چهره های سیاسی را می آورد و باز رابطه نا مشروع را عنوان می کند و می گوید: آنچه راکه می گویم بنویس!

و شروع می کند به تعریف یک فیلم سکسی با جزئیات یک رابطه جنسی و از من میخواهد بنویسم. جزئیاتی که بیان می کند به شدت تهوع آور است.
حالم به هم میخورد. واقعا بالا می آورم. چشم بندم را بالا می کشم و بلند می شوم، اما هنوز کامل نایستاده ام که ضربه ای از پشت وارد می شود و با شدت به میز صندلی ام میخورم و خون از دماغم سرازیر می شود. می افتم و چند ضربه با پا به پهلو ها و پشتم میزند و زنان زندانبان را صدا می کند. مرا با آن حال به سلولم می اندازند.
تمام لباس و تنم خونی است، اما اجازه حمام کردن نمی دهند. لباسی هم ندارم که عوض کنم. از درد به خودم می پیچم. دوباره سراغم می آیند. همین که وارد اتاق بازجویی می شوم، می گویم: چرا از من نمی پرسید چه کرده ام و چه نوشته ام؟
با تمسخر می گوید: مهم نیست چه کرده ای. آنچه را که من میخواهم باید بنویسی در غیر این صورت می اندازمت توی سلولی که تا حد مرگ بهت تجاوز کنند.
قلبم به شدت می زند شاید متوجه می شود رنگم به یکباره می پرد که می گوید: ما مردان زیادی اینجا داریم که سالهاست زنی را ندیده و تشنه زن هستند و....
دیگر نمی شنوم چشمانم را که باز می کنم در سلولم هستم و فکر می کنم همه چیز خوابی بیش نبوده است.

اما هر روز تکرار می شود و دو حالت بیشتر ندارد: باید بنویسم که درباره افسانه نوروزی، برای تضعیف قوه قضائیه، نامه سرگشاده دادم و با نامه ام اذهان تمام جهانیان را نسبت به ایران و دستگاه قضایی تخریب کردم و باعث شدم جوسازی شدیدی علیه جمهوری اسلامی در سطح جهانی شود - مهم هم نبود برای بازجو که افسانه نوروزی در آن مقطع با دستور رئیس قوه قضائیه، محاکمه مجدد، تبرئه و آزاد شده بود- باید بنویسم از رادیو آزادی پول گرفته ام تا درباره مرگ زهرا کاظمی جو سازی کنم و....
باید بنویسم که از مصطفی تاج زاده و محمد علی ابطحی خط می گرفتم تا امنیت ملی ایران را به خطر بیندازم.خط مقالات و گزارشاتم را آنها به من میدادند.باید بنویسم برای سفارت ترکیه جاسوسی کرده ام و از طریق دوستم که مترجم این سفارت است اخبار را در اختیار آنها قرار داده ام و یا از طریق کاردار بلژیک در ایران، اخبار محرمانه را منتقل کرده ام. باید بنویسم در کافه ها و رستوران ها قرار می گذاشتم و اطلاعات را می فروختم و از صهیونیست ها پول گرفته ام تا درباره 13 یهودی که درشیراز متهم به جاسوسی شده بودند جوسازی کنم و....باید بنویسم هر آنچه نبود و نکرده ام، اما بازجو میخواهد. باید بنویسم که سایت امروز برای براندازی نظام جمهوری اسلامی راه اندازی شده و ماموریت تک تک کارکنان این سایت در همین راستا است. باید بنویسم تاج زاده پشت همه این قضایا است. باید بنویسم نامه محرمانه جنتی به خاتمی درباره قراردادهای نفتی را ابطحی در اختیار من قرار داده و منتشر کرده ام و....
و باید بنویسم در پارلمان وارد اتاق فلان نماینده مجلس شده و لباس هایم را درآورده و از او خواسته ام با من.....و... و....
و در غیر این صورت یا مرا در سلولی خواهند انداخت تا به طور دسته جمعی به من تجاوز کنند و همسرم در یک تصادف کشته خواهد شد.

بازجویم که مردی میانسال، معروف به کشاورز بود می گفت: آمار تصادف در ایران خلیلی بالاست و به راحتی همسرت یکی از این آمار خواهد بود.

یا تهدید میکرد که همسرت را بازداشت می کنیم و در مقابل او به تو تجاوز می کنیم و....
در ایزوله کامل هستم و هیچ اطلاعی از بیرون ندارم. بازجو می آید و با صدایی آرام که سعی می کند لحنی غمگین داشته باشد می گوید: مادرت سکته کرده و متاسفانه فوت شده و 3 روز ست که در سرد خانه است و منتظر تو هستند. سر عقل بیا تا روح مادر مرحومت بیش از این زجر نکشد و...

دیگر نمی شنوم .دست به اعتصاب غذا میزنم تا اجازه دهند تماسی با خانواده ام بگیرم.

دو روز بعد قاضی پرونده، صابری ظفرقندی می آید. تصمیم می گیرم همه چیز را به او بگویم، اما قبل از اینکه حرفی بزنم فریاد می کشد: اعتصاب غذا کردی؟ پس حرفه ای هستی ! نشونت میدم با زندانیان حرفه ای چه می کنن. به راحتی 4 شاهد ردیف می کنم و به اتهام زنا، سنگسارت می کنم و...
زن زندانبان می گوید هر چه میخواهند بنویس و برو سر خونه زندگیت. عید فطر نزدیک است و روز عروسی توست و...
به یکباره فکری به ذهنم میرسد از بازجو برگه ای میخواهم و می نویسم من عقد کرده ام وعید فطر، روز عروسی ام است و تاکنون رابطه جنسی نداشته ام و روزی که احضارم کردند رفتم پزشکی قانونی و برگه بکارت گرفتم و اگر بخواهید می نویسم که با همه عالم و آدم رابطه نامشروع داشته ام اما این برگه نزد همسرم هست وآن را ارائه خواهد داد.
فکر میکردم با این قضیه این بحث ها تمام می شود اما بازجو می گوید: بنویس از پشت...

می گویم: برگه ای که گرفته ام از هر دو طرف است...

باورم نمی شود اینقدر وقیح شده ام که چنین چیزی را بر زبان می آورم؛
و بازجو می گوید: بنویس رابطه ام در حد عشق بازی بوده است و....
و من می فهمم که این قضیه تمامی ندارد. شروع می کند به تعریف جزئیات عشق بازی و...
و میخواهد که بنویسم...و....

نمیدانم چند روز است که در بازداشت هستم. نیمه های شب مرا به اتاق بازجویی می برند و بازپرس پرونده میخواهد تفهیم اتهام کند. اسمش مهدی پور است و از آن خشکه مذهبی هایی است که نمونه هایش را کم ندیده ام.می گوید که من قلب امام زمان را به درد آورده ام و.... میخواهم به او بگویم و اعتراض کنم از آنچه بر من گذشته، اما اجازه حرف زدن نمی دهد و از امام زمان می گوید وبه فاطمه زهرا قسم میخورد که نسل من و امثال مرا از زمین برخواهد کند و.... و میرود.

یک روز بعد به زندان اوین منتقل می‌شوم. باز در انفرادی هستم تا دو روز آخر که به بند عمومی منتقل می‌شوم. و باز همان بازجو است و همان حکایت‌ها.

پس از آزادی با وثیقه، بارها مجددا احضار می‌شوم و این بار در حضور سعید مرتضوی، دادستان تهران به این مسائل اعتراض می‌کنم. عجیب اینکه مرتضوی می گوید اینها لازمه بازجویی است!

همسرم به شدت اعتراض می‌کند و می‌گوید: ما شکایت داریم نسبت به رفتار بازجو و قاضی پرونده و توهین های غیراخلاقی و ضرب و شتم.

مرتضوی از من می‌خواهد نزدیک میزش بروم. می‌ایستم. بلند می‌شود و در حالیکه نفسش به صورتم می‌خورد می‌گوید: فحش باد هواست؛ از این گوش شنیدید از اون گوش رد کنید.

از رئیس دفترش می‌خواهد که همسرم را بیرون ببرد و من می‌مانم در اتاق و دادستان تهران. نزدیکم می‌شود و کنارم می‌نشیند. ترس عجیبی دارم و حس می‌کنم قلبم می‌خواهد بیرون بپرد. صورتش را نزدیکم می‌کند و می‌گوید مثل اینکه تذکرهای بازجو را جدی نگرفته‌ای؟

اینقدر نزدیک شده که می ترسم حرفی بزنم یا تکانی بخورم. می‌گوید: نه تصادف شوخی است نه تجاوز و... دیگر چیزی نمی‌شنوم تمام تلاشم این است از او که لحظه به لحظه نزیک‌تر می‌شود فاصله بگیرم و... نگاه وحشتناک او، همچون نگاه بازجوی من است که در زندان مسائل جنسی را با لذت تمام تعریف می‌کرد و از من می‌خواست بنویسم. نگاهی که به شدت ناامنی را به من منتقل می‌کند و دفعات بعد می‌ترسم تنها به دفتر مرتضوی بروم. هر بار که احضار می‌شوم با وکیلم می‌روم و به او و همسرم نیز با التماس می‌گویم مرا در دفتر مرتضوی تنها نگذارند. در حضور وکیلم به دکتر شیخ آزادی، در پزشکی قانونی زنگ می‌زند و می‌گوید: خانم فرشته قاضی اینجاست و ادعا می‌کند که دماغش در زندان شکسته اما قبلا جراحی زیبایی انجام داده و شکستگی مربوط به همان است و الان می‌فرستم تا تو معاینه ای بکنی اما فقط خودت معاینه کن و گزارش بنویس.

وکیلم به شدت اعتراض می کند و می گوید: شما خود خط دادید که این آقا چه بنویسد!

مرتضوی اما ما را با ماموری می فرستند خیابان اشرفی اصفهانی. دکتر شیخ آزادی بدون اینکه حتی نگاهی به بینی ام بیندازد می گوید مربوط به جراحی زیبایی است و...( که این خود حکایت مفصلی دارد و در فرصتی دیگر خواهم نوشت).

تمام این مسائل را در هیات نظارت بر اجرای قانون اساسی و دیدارهایی که با برخی مقامات دارم بازگو می کنم. همه حیرت زده گوش می سپارند به آنچه بر سرم در زندان جمهوری اسلامی آمده است. با اینکه از قبل تذکر داده اند درباره این مسائل هیچ سخنی در حضور رئیس قوه قضائیه نزنیم، اما به شاهرودی می گویم و از او میخواهم جلوی این بیدادگریها را بگیرد که اگر روزنامه نگار دیگری به زندان رفت از او در حیطه کار خود بازجویی کنند و.... به یکباره حالم بد می شود. بر خلاف تمام تلاشم می زنم زیر گریه و از اتاق شاهرودی بیرون می آیم تا آبی به سر و صورتم بزنم. بعد ها می شنوم که شاهرودی به آقای خاتمی گفته است که از شنیدن سخنان من به شدت متاثر شده است.

اما فقط در حد تاثر باقی می ماند؛ نه برخوردی با بازجو و قاضی پرونده می شود و نه اعاده حیثیتی از من، بلکه پس از سفری که به خارج داشته ام در بازگشت به ایران باز همان بازجو است که از من بازجویی می کند و....

و من می مانم با روحی به شدت خسته و بیمار که باید تحت روان درمانی قرار بگیرد و از هر مردی هراس دارم و نمی توانم حتی با همسرم نیز ارتباطی برقرار کنم. روحی چنان بیمار که هنوز هر از چند گاهی باید به روانپزشکم مراجعه کنم و....