خاکستر سوزان



مهمترین معجزه عمه عطار (ائمه اطهار) این بوده است که آنها حتی میتوانسته اند از درون زندان، زنانشان را که در بیرون زندان و در منازلشان بوده اند را حامله بکنند!







ای وطـــــن، ای مــادر تاریخ سـاز

ای مـــرا بر خــــاک تـــو روی نیــاز

ای کویـــر تـــــو بهشت جـــان من

عشق جاویدان من، ایـــــــران من

ای زتو هستی گرفته ریشـــــه ام

نیست جز اندیشه ات اندیشه ام

آرشـــــی داری به تیــــــر انداختن

دست بهــــرامی به شیـر انداختن

کــــــــاوه ی آهنگری ضحــاک کش

پتک دشمن افکنی ناپــــــاک کش

رخشی و رستم بر او پــا در رکـاب

تا نبیند دشمنت هـــــرگز به خواب

مرزداران دلـــــیرت جـــــــان به کف

ســـــرفرازان سپاهت صف به صف

خون به دل کردند دشت و نهــــر را

بازگـــردانــدنــد خــــــرمــشــهــر را

ای وطــــــــن ای مــــادر ایـــران من

مــــــادر اجـــداد و فــــرزنــدان مـــن

خـــانه ی من بـانه ی من توس من

هر وجب از خـــــاک تــو ناموس من

ای دریــــغ از تـــو که ویــــران بینمت

بیشه را خـــالی ز شیـــران بینمـت

خاک تو گــر نیست جــــان من مباد

زنده در این بوم و بر یـک تــــن مباد


شاعر:استادعلیرضا شجاع پور






مگر خوابی، مگر خوابی، خدايا

نبينی تو، همه اين درد و زجرها؟

خداوندا، کجايی تو، کجايی؟

که اين شيخ را نيست، شرم و حيايی

سکوت تو، برايم زجر و درد است

وجود تو، به شايد سنگ صبر است

شنو باش، هق هق گريه، خدايا

اگر خواهی، ستاييم حکمتت را!

تو را علم و فضيلت، ما ديديم

ولی از مهر تو، چيزی نديديم

تو ای پروردگارا، شوکتت کو؟

جلال و قدرت و آن حکمتت کو؟

تو که نوح را به ما دادی نشانه

و دادی حکمت و حکمی يگانه

اگر با تو شويم، با ما بمانی

اگر قهرت کنيم، آتش فشانی

بگفتی، عشق و آزادی تو خواهی

و ظلم ظالمان، دادی تباهی

کجايست، پس همه حرف و کلامت

چرا، شيخ را نکردی تو، ملامت

تو از اصحاب فيل دادی نشانه

ولی، کو قدرتت، ای جاودانه

خدايا، سجده کرديم ما به پايت

چرا ما را نديدی در ورايت؟

اگر اينست خدايی، وايی بر ما

چو آنست روسياهی، بر سر ما

صداقت پيشه کرديم از بر تو

پسنديده بگردد، انور تو

ولی افسوس ازين ننگ و سياهی

نکردی درد خلقت را نگاهی

خدايا، حکمتت را بس تعجب

خدايا، قدرتت را نيز، تردّد

خدايا، گر که قادر، تو نی هستی

بگويم؛ تا بدانم، پس که هستی

به غير آن، خدايی را رها کن

برو در تربت خويش و صفا کن

اگر اينست تزوير خدايی

خدايی را نباشد جايگاهی

خدايا، تو به ما خالق هستی

اگر مخلوق نباشد، تو که هستی؟

اگر، بهر وجود ما تو هستی

اگر، بهر وجود ما نشستی

اگر هستی و ميدانم که هستی

رهاکن، مردم از اين ننگ هستی(ملايان)

تويی داور، ببين حکم خطايان

اگر هستی، بکش پس ناروايان


سروده از عبدالرضا حيدری




من این شمشیر خونین را…

عبا و ریش ننگین را…

من این اهریمن آئین را…

بدان هرگز نمی بخشم…

من این آزار بر جان را

طناب دار و مردان را

سکوت سرد زندان را

بدان هرگز نمی بخشم

جهانبانی ، بدیعی را

فروهرها و دشتی را

شب قتل رحیمی را

بدان هرگز نمی بخشم

تن خونین فرخزاد

زخاک و خون زند فریاد

ترا ای ظالم جلاد

بدان هرگز نمی بخشم

قسم بر خون سیرجانی

که بود در بند و زندانی

ترا ای قاتل و جانی

بدان هرگز نمی بخشم

شرافکندی و قاسملو

به خاک افتاده در هر سو

ترا ای خون خور زالو

بدان هرگز نمی بخشم

نمی بخشم ستمها را

شب تاریک غمها را

لب خنجر زبانها

بدان هرگز نمی بخشم

چماق و سنگ و هم شلاق

بسیجی های بداخلاق

حجاب را بر رخ براق

بدان هرگز نمی بخشم

جهان را نیز که خاموش است

نشسته سرد و بی هوش است

فغان را دید و مدهوش است

بدان هرگز نمی بخشم

شود گر که رها ایران

ترا ای شیخ بی وجدان

به هر جائی شوی پنهان

بدان هرگز نمی بخشم





عيب رندان مكن، اي زاهد پاكيزه سرشت!

كه گناه دگران بر تو نخواهند نوشت.

من اگر نيكم اگر بد، تو برو خود را باش!

هر كسي آن درود عاقبت كار، كه كشت.

گر نهادت همه اين است، زهي پاك نهاد!

ور سرشتت همه اين است، زهي نيك سرشت!

بر عمل تكيه مكن خواجه، كه در روز الست

تو چه داني قلم صنع به نامت چه نوشت؟

نااميدم مكن از سابقة لطف ازل؛

تو چه داني كه پس پرده چه خوب است و چه زشت؟

همه كس طالب يارست، چه هشيار چه مست؛

همه جا خانة عشق است، چه مسجد چه كنشت.

باغ فردوس لطيف است، وليكن زنهار

تا غنيمت شمري ساية بيد و لب كشت!

نه من از خانة تقوا به در افتادم و بس،

پدرم نيز بهشت ابد از دست بهشت.

سر تسليم من و خشت در ميكده‌ها!

مدعي گر نكند فهم سخن‌گو سر و خشت!

حافظا! روز اجل گر به كف آري جامي

يكسر از كوي خرابات برندت به بهشت!

حافظ