خاکستر سوزان




چرا دین بهی از ریشه کندیم چرا در زندگی غم می پرستیم

چرا پندار و گفتار نکو را فدا کردیم و کردار نکو را

بجای آن دروغ و حقه بازی فساد و حیله و دشمن نوازی

چرا زن را ضعیفه می شماریم چرا ارجی برای زن نداریم

چرا بیگانگان را می پرستیم چرا شرمنده ایم از آنچه هستیم

چرا از راستیها در فراریم چرا در پشت سر مانند ماریم

چرا داریم با خوبان خصومت چرا ملا کند بر ما حکومت

چرا از کسب دانش بی نیازیم برای اخذ مدرکً چاره سازیم

چرا از چنگ قانون می گریزیم بظاهر شادمان اما مریضیم

چرا در خرج کردن بی گداریم چرا پا از گلیم بیرون گذاریم

چرا آواره یار و دیاریم چرا در ینگه دنیا زار و خواریم

چرا باور به همکاری نداریم چرا بر حرف کج پا می فشاریم

چرا در زندگی بی بند و باریم به غیر از دکتری شغلی نداریم

چرا فرزندمان دریای هوش است ولی در پیش دانایان خموش است

چرا علاّمه آفاق هستیم مجازاً لاغر اما چاق هستیم

چرا ایرانی آریا نژاده باین روز و به بدبختی فتاده

چرا از خواب غفلت برنخیزیم شراب عشق در ساغر بریزیم






روزی ابولاشی خدمت امام نقی رسید و از ایشان پرسید: یبن رسو لولا ! جهان های موازی یعنی چه ؟

امام نقی در حالیکه تبسمی بر لب داشتند خطاب به ابولاشی فرمودند: ای شیطون اینو از کجا پیدا کردی ؟

ابولاشی گفت: در اینترنت یافتم یبن رسو لولا ! ولی نتوانستم معنا و مفهومش را درک کنم.

در این هنگام امام نقی قبایشان را بالا زدند و آلت مبارکشان را از تنبانشان درآوردند و در حالیکه آنرا تاب میدادند خطاب به ابولاشی فرمودند: ای ابولاشی! تو هم اکنون داری آلت مبارک ما را میبینی و همزمان هم، زنت که در خانه است دارد آن را در فرجش احساس میکند ! این یعنی جهان های موازی !

ابولاشی بعد از فهمیدن جواب این معمای علمی و فلسفی سر به بیابان گذارد و به مدت 40 شبانه روز لب به غذا نزد و وقتی به خانه بازگذشت دید که خداوند به پاس این 40 روز عبادت، زنش را باردار کرده و فرزندی به آنها عطا فرموده است. ( این است پاداش صالحان و مصلحان )








یک مشت گدای عرب از راه رسیدند

در میهن پر رونق ما خانه گزیدند

با روضه و با روزه در این باغ پر از گل

چون گاو دویدند و چریدند و خزیدند

با چوب و چماق وقمه و دشنه و چاقو

سر ها بشکستند و شکمها بدریدند

گفتند که این منطق ؛ اسلام عزیز است

اینان که سیه کار تر از شمر و یزیدند

بستند ز نفرت در دانشکده ها را

استاد و مبارز همه در بند کشیدند

آنگاه به صحن چمن دانش و فرهنگ

هر جمعه چنان گلّه ی بز غاله چریدند

با چرک و شپش لشگر جرّار گدایان

از سامره و کوفه و بیروت رسیدند

روزیکه جوانان وطن در صف پیکار

لبخند زنان ذائقه ی مرگ چشیدند

امروز سرافراشته درعین وقاحت

این مرده خوران مدعی خون شهیدند

اینک همه با غارت این مردم بدبخت

گویی شرف گمشده را باز خریدند

با زور و ریا کاری و دزدی و تقلب

بر قامت دین جامه ی تزویر بریدند

موسیقی شان شیون مرگ است و گدایی

این کوردلان دشمن شادی و امیدند

کوته نظران قاصد دوران توحّش

بر سقف جهان تار خرافات تنیدند

جز مفت خوری مرده خوری نوحه سرایی

مردم هنر دیگری از شیخ ندیدند

اکنون که سفیهان همه در مسند جاهند

اکنون که فقیهان همه چرمنگ و پلیدند

در میهن ما منطق اسلام چماق است

دزدان همگی پیرو این دین مبین اند





پرده چون بالا رود نادیدنی ها دیدنیست

گرچه بانامردمان هستم چنان شیر ژیان

پیش درویشان وجودم چون کمان و منهنیست

جنگ با خود می کنم من بر سر عشق و وفا

جنگ هفتاد و دو ملت بر سر ما و منیست

گر زخود بیرون شوم، من عالمی گلگون کنم

لاله های نقش من چون گلستان ها چیدنیست

کن نظر بر پرتو این گلستان از چشم دل

تا مشامت حس کند هر لاله ای بوییدنیست

ما ز یک گلزار و یک دشت و ز یک باغیم و بس

خالق ما واحد است و ذات او نادیدنیست

در بهاران لاله های نقش من را بنگرید

داغ هر نقشی در این سی ساله پرده دیدنیست

عید نوروز من آواره در ایران بود

چون کنم؟ خون و رگ و جان و تن من میهنیست

قطره قطره خون بگریم، نقش خود را خون کنم

تا که عالم فاش بیند خون من ناشستنیست

در میان اشک و آهم هاتفی آواز داد

دم فرو کش از بیان، اسرار حق ناگفتنیست

موسم عید است و ساقی وار جامی هدیه کن

نقش داوودی تو چون جام می نوشیدنیست

هفت سین نقش تو زیباترین سفره هاست

حلقه ی رقص ملائک گرد این خوان دیدنیست


داوود روستایی



 کارتون سید علی خامنه ای ، کاریکاتور ولی فقیه ، اعدام خامنه ای ، چوبه دار ، مرگ ولایت مطلقه فقیه ، جمهوری اسلامی ، اعدام دیکتاتور بزرگ ،




این خطه ی زرخیز خدا را مفروشید

ای بی وطنان کشور ما را مفروشید

این خطه ی زرخیزخدا را مفروشید

هر ذره ی این خاک بود مهر گیاهی

بیهوده چنین مهر گیاه را مفروشید

اندر پی مستی به یکی جرعه ی خوناب

بی بهره چنین پیک صباح را مفروشید

احکام خدا جمله به اغمازو گذشت است

با حکم خود آئین خدا را مفروشید

سودای شما غارت و قتل است و خیانت

این عمطعه ی پرز بلا را مفروشید

از بهر دو روزی که سوار خر خویشید

تاریخ پر از فر و کیا را مفروشید

تقوا که ندارید به سودای دیانت

چون زهد فروشید ریاح را مفروشید

اکنون که خریدند شما را به زرو جاه

شرمی به خدا کرده و ما را مفروشید

آئین خدا را که زدی چوب حراجش

ارزانتر از این شخص خدا را مفروشید

شاعر: محمد رضا صدیق