خاکستر سوزان



خودت را بیخودی پاره نکن مهدی نمی آید

دلت را پشت این ،چاره مکن مهدی نمی آید

بمسـجد نعـره وضجه مکـن مهدی نمی آید

به منبـر زورکی گریـه نکن مهدی نمی آید

بقول ایرج شیرین سخن ، آن شازده ماه

“کجازنده شود مرده که افتاده ته چـاه!”

اگر در چاه تاریکی گرفتار است ، کجا آید؟

اگر پشت ترافیک است ، بدان ، هرگز نمی آید!

مگر سیر است زجان خود، میان وحشیان آید؟

همان بهتر که در چاه سیه، بـی شیعـیان مانـد!

اگر از من بپرسی ، گویمت ،شاید که درخواب است

دراین خواب خوش آزارش نده، بیچاره خوشحال است!

یکی گفتا “برمنـقل نشـسته گـرم تـریـاک اسـت”!

مثـال مـلت ایـران، دچـار دیـو تـریـاک اسـت!

یکی هم گفته ” شاید، حضرت مهدی بزندان است”؟

همین روزها طناب دار او دربین میدان است!

بـروزنـامه نوشته، شـده جـاسـوس اسـرائـیل!

مجـازاتش مـلاقـاتی بـود بـا شخـص عـزائیـل!

یکی گفته کـه”پیوسته بـراه سلطـنت هستـند!

یکی هم گفته “شاید با مصدق کرده است خلوت!

یکی گوید”که از دین وخدا برگشته است دیگر”

بدنبـال لنـین رفـته ، شـده یکـبارگـی کـافـر!

“یکی گوید”که اورا دیده است در مرز پاکستان!

فراری گشـته از دسـت بسیجی های بی وجـدان!

نمیدانم ، کجا و کی شود این مسخره پایان؟

جـدا کی میشود این یاوه ها از مـردم نادان؟

امیدی دارم آن صاحب زمان،آن حضرت پنهان

فـرستـد فـاکسـی و حـل معــما را کنـد آسـان!








ای که احادیث عشق هوش تو را برده است
هیچ ندانسته ای جان تو آزرده است
آن همه ذکر و سجود بهر خدای وجود
حیف نیاورده سود زانکه خدا مرده است!
تا به کجا راز عشق آن همه آواز عشق ؟
مونس پرواز عشق حمدِ تو نشمرده است
عالم عشاق درد رفته ز آفاق درد
زانکه درین باغ سرد یک گل پژمرده است
محفل آن سینه چاک قصه ی مجنون خاک
دست خداوند پاک این همه نسپرده است
این همه آیین و دین باورجانی حزین
رنج سیاهی درین مردم افسرده است
مجلس شوم عزا نعره برای خدا
حاصل این ناله ها باطن سرخورده است
مجلس ترحیم او کی رسد ای یاوه گو؟
یاوه مگو مو به مو زانکه خدا مرده است

***

ظلم و تباهی نرفت آتش اسلام
کجاست
راه کجا می رود خانه
ی فرجام کجاست
پیکر آن بی گناه طعمه
ی آونگ دار
عدل خداوند پاک لحظه ی
اعدام کجاست!
این همه نا داوری
نورخدایی نبود
صوفی بدنام شهر خانه
ی ایتام کجاست
نیست خدایی که هست
فهم زبانش عرب
قصه ی قرآن مگو
سوره ی انعام کجاست!
او که بگفت آدمی از گِل و خاک آمده
هیچ ندانسته بود پاسخ ابهام کجاست
ننگ به فرمان مرگ در
ره آییتان
نیست جوابی بگو زاهد
بدنام کجاست
دین به راز آورد دام
هزاران سراب
نیک ببین آیتی دین پر
از دام کجاست
بانگ خدایی نبود تا به سرای عدم
یک اثر از خالقِ این همه
ایام کجاست
عالم عرفان و عشق
وعده ی بیراهه بود
حال بگو دوزخ و آتش
خیام کجاست
گورسرایی که هست منزل
دیرینه را
پیکر ویرانه ی خانه ی
اجسام کجاست
خاص و عوام رفته اند طعمه ی خاکند و بس
هیبت فرعون برفت خالق اهرام کجاست
گرچه تو هم میروی سوی فنای وجود
لیک نداند کسی مرده ی آرام کجاست

***

حاصل کارگه عالم ما چیست بگو
خالق این همه ایام جهان کیست بگو
پیش از این آمدنم عالم جاویـد نبود
بعد از آن مرگ و فنا جای دگر نیست بگو

***

کس پی نبرَد به راز افسانه ی مرگ
هرگز نرود سکوت ویرانه ی مرگ
دنیا که بسان نور شمعی ست وسیع
پر میزند این جهان چو پروانه ی مرگ

***

عالمی باید ولی آخر کجا؟
تا ابد پایین نمی آید خدا…!
عالمی کز نیستی آید پدید
عاقبت پر میزند سوی فنا…

***

گر تو از بیم جهنم به خدا چنگ زنی
بهر باغ ملکوت حیله و نیرنگ زنی
می رسد روز خرابی که درین عالم درد
بهر این جان عزیزت به خدا سنگ زنی!

***

اندرین راهِ خرد از سرِ اکراه باشد
این همه کفر که درباره ی الله باشد
آنکه فرمود منم معنی «خَيْرُ الْمَاكِر»
ای خوش آن کفر که الله تو روباه باشد!

***

دین همه جا عرصه ی نان آوری ست
جهل بشر منشاءِ دین باوری ست
آنکه سفیدست و سیاه بر سرش
حیله گر و روبهِ خاکستری ست

***

این مردم ما سکوت در خواب شدند
دیوانه ی حیله های اعراب شدند
یا گریه برای سر بی جان حسین
یا در غم آن شهید محراب شدند

***

گویند بهشت و دوزخی ننگین است
کز سوز جهنمش دلت غمگین است
این زاهد صومعه که بهتر داند
آن دوزخ و آن بهشت همین پایین است!

***

سهم من و تو به هر دو عالم باشد
آتشکده ای که آن جهنم باشد
زاهد که به هر دو عالمش باغ بهشت
با حور برین همیشه همدم باشد!

***

در خار و خس و خاو و علف نیست که نیست
در عالم و آدمی هدف نیست که نیست
در کوزه و در سکوت ابریق نبود
جانی به تنِ خاک و خَزَف نیست که نیست

***

تمام سجده هایت بی اثر بود
ز خاک مُهر سر بیهوده تر بود
دگر فهمیده ای این نکته را که
خدا مخلوق احساس بشر بود!

***

خدا ابزار زور ظالمان است
شکوه تاج و تخت حاکمان است
وگرنه کو خدا تا حق بگیرد
اگر او صاحب هر دو جهان است!

***

همانا که نماد مسلمین است
خدایی که چو روح آتشین است
نمی دانم که یزدانت کجا بود
که بی جان و اسیر دام دین است!

***

نه میگویم که مخلوق خدایم
نه میگویم که از دنیا جدایم
به نیروی عظیمی که جهانرا
پدید آورده تعظیم می نمایم

***

آنان که فسانه های ایام شدند
میخانه ی جرعه های این جام شدند
در کالبد دین خردورزیشان
فریاد ترانه های خیام شدند




بهر سجاده ی دینم می فرسوده خریدم

که ازین دین ریا کار سخنی خیر ندیدم

برو ای عارف و اینجا تو مگو حرف خدایی

که ز عرفان خدایت به چنین کفر رسیدم

در همان روز که دیدم سخن دین تباهت

چه سخنهای عجیبی ز خدای تو شنیدم

من همان روز که دفتر بگشودم به حدیثت

خط بطلان سیاهی به حدیث تو کشیدم

قصه ی خیبر و خندق به چنین شور نخوانید!

که به شمشیر تفکر سر این خرقه بریدم

دگر این نوحه مگویید که بسی بانی شرمست

که من این دلق ریا را همچو سجاده دریدم

***
بهتر آنست که من کافر عالم باشم

تا که طماع هزار چشمه ی زمزم باشم

گر بهشت جای هوسرانی حور و عربست

پس همان نیک که در کوی جهنم باشم!

چه بهشتی که شود قیمت ویرانی ما

چه ثوابی که فقط در ره ماتم باشم

میهن پاک من اینجا بشود دوزخ درد

تا که با نوح و مسیحای تو همدم باشم!؟

ای که بیهوده بگویی سخن از عاد و ثمود

من نه آنم که پیِ قصه ی مبهم باشم

من نه آنم که درین دشت پر از لاله ی سرخ

به عزای کفن و خون مُحرَم باشم

این همه راز خداوندی او فاش مکن

که به دنبال ره عقل مُسَلَم باشم

در جهانی که خدا مظهر نابودی ماست

بهتر آنست که من کافر عالم باشم






اگر اعدام و تیرباران ره دین است….

اگر کشتار مردم در قوانین است….

اگر دین مبین تازیان این است….

چه بابک شاد و خرسند است که بی دین است

اگر سینه زنی فرمان این دین است

قمه بر سر زدن نامش اگر دین است

عزاداری اگر کیش است و آئین است

چه بابک شاد و خرسند است که بی دین است

اگر اهریمن دین بر سر زین است

اگر عدل علی شمشیر خونین است

اگر آزاده بودن پاسخش این است

چه بابک شاد و خرسند است که بی دین است

اگر دین سوره های جنگ خونین است

همه جا آیه های آتش کین است

اگر صلح و صفا محکوم تمکین است

چه بابک شاد و خرسند است که بی دین است

اگر زن برده بی مایه دین است

اگر دین چادر چرکین و ننگین است

اگر زن در حجاب تار و غمگین است

چه بابک شاد و خرسند است که بی دین است

اگر دین آرزوی مرگ نسرین است

اگر پایان عشق ویس و رامین است

اگر دین دشمن فرهاد و شیرین است

چه بابک شاد و خرسند است که بی دین است

اگر زاهد به منبر والی دین است

ولی پائین منبر حیله آئین است

اگر زاهد ستمکار و سیه بین است

چه بابک شاد و خرسند است که بی دین است

اگر بابک خرد را مهر و آئین است

خردمندی اگر دشمن به هر دین است

اگر کافر خردمند است و بی دین است

چه بابک شاد و خرسند است که بی دین است

بابک اسحاقی