سمیه بهادری - دوباره خرداد آمد با حوادث پر شورش. همیشه اتفاقات وتحولات تعیین کننده و سرنوشت ساز، متعلق به این ماه یوده است.شاید به نوعی از خرداد1342این روند به یک سنت تبدیل شده است.

من نمی خواهم تاریخ را هزارباره کالبدشکافی کنم.تنها می خواهم از اول خرداد 1389 بگویم،از گشت ارشادی که سالهاست به لطف دولت عدالت و مهرپرور، سعی در مبارزه با بدحجابی زنان این کشور دارد.چرا که به نظر آنها این تنها زنانند که برای از بین بردن کانون خانواده همدست شیطان محسوب می شوند .

من،سمیه، ساکن کرج هستم.در سالهای پیشین گشت ارشاد در تهران ،تنها حضور داشت، حضوری تقریباَ غیرفعال! اما امسال،بعد از انتخابات ،بازی درا ینجا شکل دیگری به خود گرفته و گشت ارشاد عزم خود را بطور مضاعفی جزم کرده که جبران مافات كند و از همین امروز، اول خرداد،شمشیر را از رو بسته است تا نشان دهد که همچنان در موضع قدرت قرار دارد و می تواند و قدرتمند عمل كند. پس باید حساب برد،ترسید و محجبه شد!

تا سر کوچه رفته بودم که دیدم آنطرف خیابان دو ماشین سمند نیروی انتظامی یعنی ون ویژه گشت ارشاد ایستاده است. علیرغم،عدم وجود آرایش و پوششی معمولی راهم را دور کردم که به پست شان نخورم،ولی امروز روز من بود!از خیابان می گذشتم که یکی از ماَموران نیروی انتظامی از ماشین پیاده شد و صدایم کردوگفت:"دخترم!!یک لحظه بیا !کارت شناساییات رو بده"! پرسیدم برای چی؟ اتفاقی افتاده؟ گفت:"بهت میگم بده ،بده،بحث نکن بیا سوار شو".

گفتم:به چه جرمی؟چی کار کردم؟ تا به من نگیید جرمم چیه سوار نمیشم". سرگرد مربوطه کیفم را کشید و من فریاد زدم که" به من دست نزن.تو نامحرمی"خودش را کمی عقب کشید و پليس زني را که داخل ماشین بود صدا زد که با زوررمن را سوار ماشین کند و من همچنان پافشاری میکردم که چرا.
سرگرد مربوطه با عصبانیت گفت":بی حجابی"! گفتم:"این روسری چیه پس؟حجاب نیست؟" گفت:"بدحجابی، مانتوت تنگه الان هم داری جو سازی می کنی". (مردم جمع شده بودند یکی از مامورها پیاده شد و به مردم گفت:"مگه فیلم سینمایی جمع شدین پراکنده شین".)

صدایش را کمی پایین آورد و گفت:"بیا سوار شو به خدا قسم کمی بالاتر پیادت می کنیم".وقتی سوار شدیم بد وبیراه بود که به من گفتند و پليس زن که تا آن لحظه ساكت بود؛ بد و بیراه گفت:" جوسازی کردی ومردم داشتن فیلم میگرفتن. توی کلانتری صورت جلسه می شه تا تکلیفت معلوم بشه."

در کلانتری تماس گرفتم به خواهرم که:"مانتویی برایم بیاور که وقتی این آقایون میبینند خوششان بیاد وبپسندن". ما را در اتاقی بردند که 10- 12 دخترآنجا بودند و پليس زن دیگري درحال پرونده سازی وبازجویی بود.

سرگرد مربوطه وارد شد و گفت که کنار خودش بایستم.گفت :تو به من بعنوان مامور نیروی انتظامی توهین کردی.گفتم:"تو قسم "خدا" راخوردی که منو اینجا نمیاری!به کدوم خدا قسم خوردی؟" گفت:"همونی که تو قبولش نداری و من دارم"

گفتم":خدای تو بهت اجازه میده قسم دروغ بخوری"!!عصبانی شد و با فریاد گفت: "تو میکروبی.تو و امثال تو میکروبن و جامعه را به فساد میکشند ." چند فحش رکیک که قابل ذکر نیست نثارم کرد

منم با صدای بلند گفتم "اگه ما میکروبا نبودیم شماها الان بیکار بودین". گفت:"کاری نکن با یه گلوله مغزتو بیرم توی دهنت".گفتم":مگه مملکت بی قانونه که هرکاری دلت خواست بکنی "

گفت:"من خودم مجری قانونم و تو به من توهین کردی .مرد نیستم اگه با دستبند خودم تحویل دادگاه و از اونجا تحویل زندان گوهردشت پیش قاتلا ندمت.چندتا تبصره و ماده هم می چسبونم بهش، طوری که نفهمی چه بلایی سرت اومده.اگه این کارو نکردم بعد 24سال این لباس رو آتیش می زنم.میتونم الان خفه ات کنم."و دستش را تا نزدیک گردنم آورد.بعد از اینکه گفتم" هرکاری میخوای بکن"دستش را بلند کرد که سیلی بزند ولی در لحظه آخر پشیمان شد و اتاق را ترک کرد.

وقتی گفت مرا به زندان گوهردشت می برد ، در دلم گفتم چه چیزی بهتر ازآنکه فکر کنی در نزدیکی زیدآبادی، باستانی، سحرخیز ،محمودیان، هستی .

چند نفری را هم با پسرهای همراه شان گرفته بودند.خانمی را با برادرزاده اش!یکی را با همکلاسی اش ودیگری را با همکارش که مسیرشان از منزل تا محل کار یکی بود .

پليس زن گفت:" روابط تو با همکارت فقط در محل کار معنی داره.مگه خودت نمی تونستی بیای که خواستی همکارت برسوندت."و از یکی دیگر می پرسید :"شما با چه هدفی از خونه اومدین بیرون؟"این سؤال مثل پتکی بود که بر سرم فرود آمد یعنی حالا باید دلیل بیرون آمدن از منزل را هم برای نیروی انتظامی توضیح بدهیم .یا شاید فقط زنان یا به قول جناب سرگرد میکروبها –باید هدف ازبیرون آمدن از خانه و حرف زدن شان را گزارش بدهند .

این سؤالات و پرسش هایی مشابه آن مرا یاد فیلم زندگی دیگران و گفتگو در کاتدرال یوسا انداخت که چگونه آدم ها در نظام های این چنینی خودشان به دیکتاتورهای کوچکی در حوزه هایی که هستند تبدیل می شوند.

دیگر با من کاری نداشتند تا نمی دانم چه طور شد که سرگرد مربوطه راضی شده بود به حرفهای پدرم گوش بدهد- چون به وی گفته بودند که به نیروی انتظامی و ماَمورش توهین کرده و امشب را بازداشت است و نمی تواند مرا ببیند –و وقتی به اتاق برگشت به من گفت:" اگه میخوای این مدلی بگردی وبپوششی باید از اینجا بری! برو اونور آب." و چند بار هم تاَکید کرد.گفتم:"کجا برم؟ا ینجا همونقدر که برای شماست برای منم هست منم شهروند اینجام"(در حال گفتن این حرفها این فکر به ذهنم رسید که اصلاَ میداند "شهروند " و" حقوق شهروندی " یعنی چه؟)

گفت:"اگه میخوای اینجا بمونی باید درست لباس بپوشی یا نکنه میخوای اینجارم مثل اونجا بکنی."

من آخرین نفری بودم که بازجویی شدم.پليس زن وقتی کارش رو به اتمام بود به یکی از افسرها که از همه جوانتر بود گفت:"آقای فلانی نمی خوای بری خونه و منم سرراه برسونی؟" به زور جلوی زبانم را گرفتم که چند دقیقه پیش داشتی میگفتی رابطه با همکار فقط در محل کار معنی دارد،حالا چه شد؟دیگر این کار جرم نیست و یادم افتاد این روابط فقط برای میکروبها جرم است!!!!

پليس زن وقتی من را بازجویی می کرد میگفت (با صدای بلند)"مانتوت تنگه(!!!)(نمیدانم یک آدمی کمتر از50 کیلو هرچقدر هم مانتویش تنگ باشد چه اتفاقی می افتد !).یکی از دخترها گفت:"اینا رو از مغازه هایی می گیریم که دولت اجازه میده تولید بشن"پليس زن گفت :"خب اونها می فروشن چرا می خرید! برید از همون جایی که من مانتو می خرم بخرید".

و در نهایت من آزاد شدم و سرگرد مربوطه برای یادآوری اینکه من چه میکروب خطرناکی هستم به پدرم ،گفت :"دخترت تنها کسیه که تو طول این 24سالي که این لباس تنمه اینجوری منو خرد کرده اونم جلو همه".